مبانى کمونيسم کارگرى
سمينار اول٬ مارس ١٩٨٩
منصور حکمت
مقدمه: اهداف و چهارچوب بحث
رفقا، قبل از هرچيز يک نکته را بايد توضيح بدهم. اين سمينار امروز در اين جمع حزبى برگزار ميشود اما لازم است بگويم که من اينجا با شما بعنوان اعضاء حزب کمونيست ايران يا اعضاى ارگانهاى مشخص حزبى با مسائل ارگانى مشخص صحبت نميکنم. بلکه با شما در ظرفيت افرادى صاحب فکر و آشنا به مساله و دلسوز بحال کمونيسم حرف ميزنم. بعلاوه خطاب اين بحث فقط به اين جلسه نيست بلکه به کل يک جنبش سياسى و اجتماعى در خارج از اين جلسه است. اينرا هم بايد اضافه بکنم که اين جلسه يک جلسه آموزشى و ترويجى نيست، اين شاخه اى از يک مدرسه حزبى نيست. من اينجا اين وظيفه را براى خودم قائل نشده ام که در اين جلسه به مسائل و معضلات نظرى کسى پاسخ بدهم يا مقولات تئوريکى را براى کسى تشريح بکنم. رفقا قطعا از زواياى مختلفى در اين سمينار شرکت کرده اند و حتما آنرا لازم دانسته اند. ولى اميد من اينست که اين سمينار و سمينارهاى بعدى بتدريج به اين سمت برود که در آن يک عده آدم جهت دار، نظردار، له يا عليه اين بحثها شرکت ميکنند که در اين مسائل خودشان را صاحبنظر ميدانند و صاحبنظر ميکنند. بهرحال انتظار يک سمينار آموزشى و ترويجى را از اين جلسات نبايد داشت .
در اين صحبت ميخواهم يک تصوير عمومى از مبحث کمونيسم کارگرى بدهم. ميخواهم لااقل اين را روشن کنم که اين بحث برسر چيست و چه عرصه ها و مسائلى را در بر ميگيرد. اين مبحث را از دو زاويه متفاوت ميتوان ارائه کرد. اول، آن شکل مشخصى که مساله خودش را براى من طرح کرده. يعنى سير عملى رسيدن ما به اين تبيين ها و مباحثات. و دوم طرح اثباتى اين مبحث بعنوان يک سيستم فکر شده با مقدمات و استنتاجات خودش. بعبارت ديگر پرداختن به اين ديدگاه نه از زاويه روند شکل گيرى اش، بلکه توضيح دادن سيستم نهايى شکل گرفته اش. طبعا بخش بيشتر صحبتهايم بايد بر روى اين دومى، يعنى طرح اثباتى مساله متمرکز شود. يعنى پرداختن به اينکه اين بحث چه احکامى را در بر ميگيرد و چه مسائلى را ميپوشاند و چه ارزيابى اى از واقعيات و روندهاى عينى بدست ميدهد و غيره. اما فکر ميکنم بدون اينکه آن شيوه مشخصى که اين مبحث و اين تبيين تاريخا خودش را طرح ميکند و يا لااقل براى من طرح کرده، من نميتوانم آن درجه درگيرى و توجه کافى در بين شما بوجود بياورم که آن بحث اثباتى را سر جاى خودش قرار بدهيد و بعنوان يک بحث نظرى و تجريدى صرف به آن نگاه نکنيد .
بنابراين بحث من دو بخش عمومى دارد بخش اول راجع به اين است که مبحث کمونيسم کارگرى به چه چيزى پاسخ ميدهد و تحت چه شرايط معينى و در رابطه با چه مشاهدات و تجربيات معينى خودش را مطرح ميکند و بخش دوم صحبتم راجع به کمونيسم کارگرى بعنوان يک موضوع اثباتى است .
اميدوارم که در آخر اين جلسه توانسته باشم کارى بکنم که رفقا اين را تشخيص بدهند که بحث کمونيسم کارگرى فقـط شکوه اى درباره "کارگرى نبودن حزب کمونيست ايران" و يا "کم بودن کارگران در حزب کمونيست" نيست. فشارى نيست براى "کارگر گرائى" بيشتر توسط حزب کمونيست ايران. بلکه معرفى و مقدمه اى است به يک ديدگاه سياسى و اجتماعى متمايز. ديدگاهى که عواقب و استنتاجات سياسى و عملى بسيار فراگير و وسيعى دارد. ديدگاهى که هدف خودش را پيشبرد پراتيکى قرار ميدهد که با آن چيزى که امروز بعنوان کمونيسم چه در بيرون حزب کمونيست و چه توسط حزب کمونيست ايران انجام ميشود، تفاوت بسيار دارد .
سير طرح مساله
مبحث کمونيسم کارگرى بطور مشخص براى من چگونه طرح شد؟ ما براى اين پا به فعاليت سياسى گذاشته ايم که آدمهايى هستيم با افکار معين و تبيين معينى نسبت به دنياى پيرامون خودمان و تغييرى که بايد در آن بوجود بياوريم. انتخاب کمونيسم بعنوان يک روش زندگى و يک روش مبارزه و يک تئورى و يک ايدئولوژى نيز از همينجا مايه ميگيرد. در اين مبارزه، دستآوردهاى معينى بدست آورده ايم. هريک از ما ميتواند به تاريخ زندگى سياسى خودش فکر بکند و بفهمد که به کجا رسيده است و چقدر در جهت آن اهداف و آرمانهائى که او را به اين سمت کشانده است، پيش رفته است. بحث کمونيسم کارگرى حاصل بيش از سه سال تعمق خود من است راجع به اين جنبه از زندگى سياسى خودم و فعاليت سياسى اى که خود را بخشى از آن ميدانم .
شايد زياد باب نباشد که فعالين سياسى هر لحظه و هر مقطع نگاه کنند که در مسيرى که براى تحقق آرمانهايشان در پيش گرفته اند تا چه حد پيش رفته اند، آيا هنوز بر مسير درستى قرار دارند يا نه؟ آيا اين راهى که دارند طى ميکنند و اين فعاليتى که الان دارند ميکنند آنها را به آن سمتى که فکر ميکردند ميبرد يا نه؟ بخصوص وجود يک حزب سياسى که فرد عضو آن است، بنظر من اين گرايش را بوجود ميآورد که آدم سرش را بر بالين حزب بگذارد و بگويد که اين کشتى دارد ميرود و من هم يکى از سرنشينان يا ملوانانش هستم. ممکن است به يک نفر بشود ارفاق کرد و گفت که عيب ندارد اينطور فکر کن. آسوده بخواب. ولى من فکر ميکنم اگر اساسا حزبى وجود دارد بخاطر اين است که عده اى کافى وجود دارند که اينطور فکر نميکنند. کسانى هستند که گاه و بيگاه قطب نما را نگاه ميکنند که آيا بر مسير درستى هستند يا خير .
وقتى دهسال گذشته را نگاه ميکنم، خود را در اتفاقات مهمى سهيم مى بينم. ما چپ ايران را تغيير داديم، فکرش را، جهان نگرى و پراتيک سياسى اش را دگرگون کرديم. اين البته چند سال طول کشيد، و مبارزه گسترده و متنوعى را ايجاب ميکرد. از نظر ما اين فعاليتها تماما معطوف بود به امر تشکيل حزب کمونيست ايران. از ابتدا ميدانستيم و ميگفتيم که ماحصل اين تلاشها بايد ايجاد حزب کمونيست ايران باشد. اين حزب ايجاد شد. اما وقتى اين حزب ايجاد شد، صورت مساله، لااقل براى من که آن را بخشا محصول کار خودم ميدانستم، ناگزير ميبايست عوض بشود. اکنون ميبايست پرسيد اين حزب دارد کجا ميرود؟ بخشى از چه واقعيت سياسى در ايران است؟ جايگاه اجتماعى اش چيست و چه دورنمايى در مقابلش قرار گرفته است؟ لااقل در سه چهار سال گذشته اين سوال براى من مطرح بوده که داريم کجا ميرويم. دوره مبارزه ضد پوپوليستى، دوره اى که داشتيم در مقابل چپ خلقى و در مقابل سوسياليسم خرده بورژوائى در ايران جريان جديدى را پايه ميگذاشتيم و رشد ميداديم، ميدانستم چکار داريم ميکنيم. تمام قدمهايش را ميشناختم و به صحت اين قدم ها اطمينان داشتم. بعد از تشکيل حزب کمونيست طبعا اين سوال مطرح ميشود که قدمهاى بعدى چيست و آيا اين حزب آنطور که بايد به اين مصافهاى جديد پا گذاشته است؟ با تشکيل حزب مجددا در اين موقعيت قرار ميگيريم که به استراتژى و سير آتى جنبشى که اين حزب بخشى از آن است بيانديشيم. بپرسيم سهم ما در اين جنبش چيست؟
راستش اولين چيزى اى که من را متقاعد کرد که هنوز بايد سوالات مهم و جديدى را پاسخ داد اين بود که من کمونيسم را بعنوان يک آرمان کارگرى پذيرفته بودم و شش هفت سال از پراتيک فعال خودم بعنوان يک کادر جنبش کمونيستى ايران ميگذشت و عينا ميديدم که پراتيک روزمره من تاثيرى در سرنوشت آن نسل کارگرى که دارد با من زندگى ميکند، هم دوره من است، معاصر من است، ندارد. خوب ميشود براى اين بى تاثيرى تئورى داد. تئورى مراحل داد. مثلا گفت مرحله اول مرحله پاشيدن بذر آگاهى سوسياليستى است بعد نوبت تشکيل احزاب کمونيست است بعد اين احزاب ميروند کار ميکنند و آن کارگران را ميآورند و غيره. من شخصا يک همچون تبيينى از زندگى خودم ندارم و يک همچون تبيينى را هم از کسى قبول نميکنم. سناريوى اينچنينى را قبول نميکنم. شش سال کمونيست متشکل بوده ام و پس از شش سال، بچه دهساله آن روز کارگر شانزده ساله امروز شده است. در اين شش سال با آمار دولتى ميشود نشان داد چند کارگر مرده اند، در اين شش سال ميشود با آمار دولتى نشان داد دست چند نفر قطع شده، در اين شش سال ميشود نشان داد چه تعداد متولد شدند و زبان باز کرده اند و خرافه هاى اجتماعى را پذيرفته و تکرار ميکنند. در اين شش سال ميشود نشان داد ميليونها انسان چطور صبح را به شب و امروز را به فردا رسانده اند. در اين شش سال ميشود ديد که پسر حاجى سر کوچه چگونه حزب اللهى شد و زندگى ميليونها نفر را سياه کرد، کشت و به کشتنشان داد، نانشان را بريد، مغزشان را پر از خرافه کرد. و تو، توئى که معتقدى پرچمدار تحول انقلابى جامعه زمان خودت هستى، پيشتاز جامعه اى، کسى که تکه اى از آينده است که امروز زندگى ميکند، تو حتى نتوانسته اى سرسوزنى در وضع همين لحظه تاثير بگذارى .
کمونيسم نادخيل در مبارزه اجتماعى قاعدتا بايد آدمى را که فلسفه فعاليتش را تغيير اجتماع قرار داده باشد بفکر بياندازد. براى خود من اينطور بود. اما از نظر تحليلى، واقعا احتياجى به طى کردن اين روند براى رسيدن به نقطه نيست. با کمى تعمق ميتوان درک کرد که يک جايى نقصى هست. سوالاتى هست که بايد پاسخ بگيرد. تشکيل حزب کمونيست نه فقط پاسخ اين سوالات نيست، بلکه خود اين سوالات را بطور برجسته ترى تاکيد ميکند .
من يک سلسله مشاهدات را براى شما مطرح ميکنم که فکر ميکنم بايد به آن فکر کنيد و فکر ميکنم بايد براى آنها جواب داشته باشيد. بيرون از ما ميگويند صد و چند ده سال از مانيفست کمونيست ميگذرد، کو انقلابتان؟ شوخى ميکنيد، خودتان را فريب ميدهيد، کجاست اين انقلاب شما؟ بيرون ما ميگويند پيش بينى هاى مارکس غلط از آب درآمده است. مگر قرار نبود اول در انگلستان انقلاب سوسياليستى بشود و بعد آلمان و غيره؟ اما چنين نشد. نه در اروپا، بلکه در يک جاهاى دور افتاده اى در کره ارض اتفاقاتى افتاد که چهار سال بعد خود شما هم حاضر نبوده ايد زير آن را بعنوان انقلاب سوسياليستى امضا کنيد. ميگويند کمونيسم و انقلاب کمونيستى تخيل است، مقولاتى قديمى است. اينها را از بيرون به ما ميگويند و بلند هم ميگويند. باقى چيزها را بايد خودمان به خودمان بگوئيم. حزب انقلاب کارگران، کارگر در آن کيمياست. نگاه که ميکنيد مى بينيد اساسا روشنفکران جامعه را سازمان داده است. چرا اينطور است؟ حزب انقلاب کارگرى است، چرا سازمانده کارگر نيست؟ ميگوييم که جنبشى است که حقايق اساسى راجع به جامعه و جهان موجود را بيان ميکند، حقايق را بيان ميکند. ميگوئيم حقايق قابل درک و شفافى را راجع به جهان سرمايه دارى بيان ميکنيم که بورژوازى در هزار و يک رمز و راز آنرا پيچيده و پنهان کرده است. پس چرا حرفمان در رو ندارد؟ چرا آخوند سر محل داستان خر دجال را ميتواند به کرسى بنشاند من کمونيست اين حقايق را نميتوانم به کرسى بنشانم؟ چرا هزار و يک جور خرافه بعنوان عقل سليم پذيرفته ميشود، اما حرفهاى حقيقى من و شما بعنوان عقل سليم پذيرفته نميشود؟ و بعد به پژواک حرفهاى خودمان که از در و ديوار جامعه برميگردد، گوش ميدهيم ميبينيم که چندان حقايق قابل فهمى بنظر نميايند. فهميدن اينها به متخصص احتياج دارد، بيشتر از هر چيزى به يک مومن احتياج دارد. جنبش بيان حقايق چرا به اين روز درآمده، جنبشى که پايه اش روى افشاى حقيقت جامعه سرمايه دارى قرار دارد؟ انگار حرف خودش را خودش نميفهمد!! و چرا نميتواند به کسى بقبولاند؟ ميگوئيم جنبش انقلاب و تحول و دگرگونى اساسى کل جهان موجود هستيم. جهانى که چند ميليارد آدم در آن زندگى ميکنند و همين لحظه که شما اينجا نشسته ايد، صدها تانکر چند هزار تنى دارند در درياها فقط سوخت گوشه هائى از آنرا جابجا ميکنند. اين جهان به اين عظمت را که به طريق الکترونيکى چهار گوشه اش بهم وصل است، و سازمان کار ميلياردها انسان را تعيين کرده است، اين جهان را ما ميخواهيم از بنياد دگرگون کنيم! اينطور راجع به خودمان ميگوئيم وگرنه دور هم جمع نميشديم، آنوقت نگاه ميکنيد به اين جنبش تغيير بنيادى جهان، از ايجاد کوچکترين تفاوتى در زندگى نسل معاصر خودش عاجز است. کمتر چيزى است که مهر ما را بر خودش داشته باشد. بشريت دارد بدون ما زندگيش را ميکند. بدون ما عقل پيدا ميکند، بدون ما تصميم ميگيرد و بدون ما سر کار ميرود و بدون ما توليد ميکند و بدون ما عواطف و اعتقاداتش را پيدا ميکند .
ما کجاى اين واقعيت قرار گرفته ايم؟ به اين سوال بايد جواب داشته باشيم. ميگويند جنبش اکثريت هستيم، اکثريت عظيم توده هاى کارگر و زحمتکش. من ميگويم پس چرا اين جنبش در حاشيه جامعه لانه کرده است؟ جنبش اکثريت عظيم توده هاى مردم چرا در اين جامعه به حاشيه رانده شده است؟ پس آن بقيه دارند چکار ميکنند؟ ميگوئيم جنبشى براى ايجاد انقلابى شگرف در نيروهاى مولده بشر هستيم. اگر چنين است، چرا اين جنبش حتى از اخذ تکنولوژى معاصر خودش عاجز مانده است؟ آنچه که امروزه به آن سوسياليسم ميگويند از تکنيک هراس دارد. ميگوئيم جنبشى هستيم براى تغيير همه جانبه جهان، تغييرى جهانى، فراگير، يونيورسال. اما به احزاب اين جنبش که نگاه ميکنيد، به فعالينش که نگاه ميکنيد، ميبينيد مشغول بعضى از محدودترين، بسته ترين و موضعى ترين امور بشر هستند. يکجا، دو نسل از کمونيستهاى يک کشور عمرشان را گذاشته اند تا ملتى مستقل شود، و اساسا و فقط به همين پرداختند. بر سر اين نوع مسائل وحدت کردند و انشعاب کردند. تشکيل شدند و منحل شدند. دقايق کوچکى از روند تغيير جامعه بشرى - که صد البته فى نفسه و براى انسانهايى معينى که از آن تاثير ميگيرند بسيار مهم اند - سرنوشت اين تاريخسازهاى عظيم را پس و پيش ميکند. مدتها زندگى فلان حزب سياسى صرف اين ميشود که دولتى در فلان کشور چند ميليونى بسر کار بيايد که حاضر باشد دست امپرياليسم را از منابع طبيعى آن کشور کوتاه بکند. يا حکومت فلان کشور از حزب راست محافظه کار به چپ مرکز منتقل شود. آيا اين جنبشى است براى تغيير جهان؟ راستش مدتهاست کسى حتى ديگر راجع به آن تغيير جهان هم حرف نميزند. يک کمونيست، اينروزها معمولا آدم خوشقلب و دموکراتى است که ميگويد بابا مردم را اذيت نکنيد. به ضعفا زور نگوئيد. آن انقلابيون پرشورى که ميخواستند دنيا را از قاعده اش بر زمين بگذارند ديگر رفته اند .
کمونيسم قرار بوده است جنبشى براى يک تعرض اساسى به جامعه موجود باشد. نقدى بنيادى و تعرضى عظيم به سرمايه دارى. که قرار است براى هميشه بشريت را از شر آن خلاص کند . جنبش تعرضى يک طبقه نوين - اين ظاهرا آن چيزى است که ما بخودمان ميگوئيم - پس چرا اين کمونيسم در موضع دفاعى است؟ چرا مدتهاست کمونيسم واقعا موجود دارد سعى ميکند بدهيهاى خود را کاهش بدهد؟ به او ميگويند دمکرات نيستى، دارد سعى ميکند که نشان بدهد هست. به او ميگويند وطن پرست نيستى، دارد سعى ميکند نشان بدهد هست. به او ميگويند تو ميخواهى در جامعه نهاد مذهب را از بين ببرى، دارد سعى ميکند نشان بدهد چنين قصدى ندارد. به او ميگويند انسان را دوست ندارى، دارد سعى ميکند نشان بدهد دوست دارد. اين تعرض است يا کيسه بکس جهان سرمايه دارى بودن؟
ميگويد من آنتى تز جهان سرمايه دارى هستم، ميگويد سرمايه دارى خود ذاتا مرا بازتوليد ميکند. اين جنبش را بازتوليد ميکند. سرمايه هرجا ميرود، معادل خودش من را بوجود ميآورد. پس چرا درست در مقطعى که سرمايه دارى همه منافذ اين کره را پر کرده، و هيچوقت مناسبات توليد سرمايه دارى اينقدر اشاعه يافته و گسترش يافته نبوده است، چرا اين جنبش در بحران است؟ مگر قرار نبود اين سرمايه دارى عظيم، سوسياليسمى به همان عظمت را در برابر خودش به ميدان فرا بخواند! اينها تناقض است. اين تناقضها جواب ميخواهد. اين جواب را از شما ميخواهد. اين جوابها را بايد داشت. نميشود صبر کرد. نميشود سر را گذاشت بغل کسى و گفت انشاالله پاسخ ميدهد. يا در مسير ظفرنمون مبارزه اين مسائل حل ميشود. اين سوالات شانتاژ کسى نيست. اينها تناقضهاى جهان واقعى بيرون ماست در رابطه با کمونيسم واقعا موجود. اگر پاسخ نداريم، راستش حداقل بايد اين ظرفيت را داشته باشيم که اگر جوابى که کسى ميدهد غلط است بلند شويم و بگوئيم که اين جواب غلط است، مساله سر جاى خودش مانده است. بايد دنبال جوابش را بگيريد .
و اين من را به يک تناقض ديگر ميرساند. آخرين تناقضى که به آن اشاره ميکنم، و آن طيف کمونيستهائى هستند که نه اين سوال را دارند و نه دنبال جوابش ميگردند. کمونيسم يک حرفه شده است. يک روش زندگى شده است. يک سيستم کسب نيک نامى شده است. ارتش ذخيره روشنفکران است. جنبشى است که روشنفکران افراطى جامعه را در خودش نگاه ميدارد، سازمان ميدهد تا وقتى که سنشان آنقدر بالا برود و درد معاش آنقدر معتدلشان کند که بتوانند در توليد يک جائى پيدا بکنند .
بهرحال شروع مساله اينجاست. حرف من اينست که بحث کمونيسم کارگرى پاسخ اين تناقضات را دارد. يا سرنخ هاى مهمى به اين پاسخ را دارد. بحث کمونيسم کارگرى جواب اين مسائل است. جواب مادى اش است، جواب نظرى اش است، جواب تحليلى اش است، جواب سياسى اش است، جواب پراتيکى اش است. و به همين دليل است که ميگويم اين بحث بنظر من از اين جلسه بسيار فراتر ميرود .
برگردم به مسيرى که طى شد. ما با همين انتظارات پا به ميدان فعاليت گذاشتيم. با همانقدر تئورى که ميفهميديم، با هر تبيينى که از خودمان داشتيم. اما بهرحال انسانهاى پرشورى بوديم با اهدافى بسيار بلند پروازانه. ما جنبش چپ آن زمان را تغيير داريم، متحول کرديم. و خود ماحصل تغييرش هستيم. حزب کمونيست تشکيل شد. جنبش چپ خلقى تمام شد و حزب شروع شد. حزب کمونيست ايران، جنبش چپ ايران را به فازى رساند که راديکاليسم چپ به اين حزب محدود شد. اين حزب به بستر اصلى راديکاليسم چپ ايران تبديل شد. ولى اين واقعه جلوى تکامل بعدى آن راديکاليسم را نگرفت. بلکه مکان و ظرف ادامه اين تکامل سياسى و نظرى را تغيير داد. خود حزب ناشى از روند راديکاليسم چپ ايران و تکامل آن راديکاليسم بود، اما وقتى اين حزب آمد و تاريخ چپ را به تاريخ درونى خودش تبديل کرد، وقتى حزب آن ظرفى شد که کمابيش تمام اين راديکاليسم را در خود جذب کرد و سازمان داد، تکامل و تحول بعدى اين چپ راديکال نيز ديگر از آن پس اساسا در درون اين حزب اتفاق ميافتد. تشکيل حزب کمونيست ايران روند راديکاليزه شدن چپ ايران را به نقطه انتها نرساند، متوقف نکرد، بلکه خود حزب کمونيست ايران را به صحنه ادامه اين روند تبديل کرد. اين يک تفاوت مهم ايجاد کرد. قبلا در دوران جدل و تقابل گروههاى متعدد چپ يک فضاى قطبى ايجاد شده بود و اين راديکاليزاسيون از طريق تقابل ميان جريانات مستقل پيش ميرفت. در آن دوره هر گروه و جمع از گوشه خودش دفاع ميکرد. اما وقتى حزب درست شد، منفعتى ماوراى همه افراد بوجود آمده که گويا بايد به هر قيمت آن را نگاه دارند و اين يک مانع تصنعى جلو آن سير تکامل ميگذارد که قبلا در غياب يک حزب واحد براحتى در مبارزه بين تشکلها و گرايشها پيش ميرفت. ادامه نقد راديکال به خطوط و گرايشات ديگر چپ، اکنون به شکل نقد بر گوشه ها و ابعاد و گرايشاتى از خود حزب کمونيست ايران بروز ميکرد .
منظورم اينست که کمونيسم کارگرى بنظر من ادامه تاريخ معينى هم هست. در اين بعد محدودى که در اينجا از آن صحبت ميکنيم، لاقل ادامه تاريخ تحول کمونيسم در ايران است. اين تحول در چهارچوب حزب کمونيست ايران و عليرغم تشکيل حزب که هدف ما در دوره قبل از آن بود همچنان ادامه پيدا کرد. و اين امرى بسيار طبيعى و قابل انتظار است. زيرا اگر کسى فکر ميکند ديدگاهها و پراتيکى که در چهارچوب مباحثات مارکسيم انقلابى تا سال ٦٢ به آن دست يافتيم، تمام آنچيزى است که براى فايق آمدن به موانع يک انقلاب کمونيستى و تناقضات کمونيسم تاکتونى لازم و کافى بوده است، تصور خيلى ساده و محدودى از معضلات کمونيسم امروز و وظايفى که جلوى ماست دارد .
تناقضاتى که قبلا شمردم، حاصل تاريخ واقعى اند. يعنى محصول خطاها و خبطها و حوادث و اتفاقات نيستند. يک تاريخ واقعى بر متن مبارزه طبقات اجتماعى، با روندها و تحولات اقتصادى و سياسى که در مقياس جهانى اين وضعيت را بوجود آورده اند. ولى درعين حال اين تناقضات، و سستى ها و ناتوانى هاى کمونيسم امروز، روند بعدى همين تاريخ را تعيين ميکنند. بنابراين شما، من، همه مان بعنوان کمونيستهاى اين دوره، انتخاب زيادى نداريم. يا بايد قربانيان ناآگاه و خام اين تناقضات باشيم، يا بايد دست بکار تغييرش بشويم. کمونيسم کارگرى پاسخى است که ميخواهيم به اين بدهيم. پاسخى است که من به آن رسيده ام. اين نقطه شروع بحث کمونيسم کارگرى است. کمونيسم کارگرى به يک خلاء واقعى در جنبش اجتماعى کمونيسم جواب ميدهد که کاملا عيان و غير قابل انکار است. خلائى که نميشود کسى سرش را زير برف بکند و آن را نبيند. اين خلاء واقعى وجود دارد و بمجرد اينکه شما بخواهيد به مثابه يک کمونيست فعاليت کنيد و به ميدان بيائيد، فورا با آن مواجه ميشويد و ميفهميد که بايد پاسخى پيدا کنيد. کمونيسم کارگرى يک پاسخ است، يکى از پاسخهاى ممکن است. وحى منزل نيست.، يک پاسخ و يک تبيين و يک افق است و طبعا ميتواند با هزار و يک پاسخ ديگر مقابل قرار بگيرد. اين شمائيد که بايد قضاوت کنيد و تصميم بگيريد آيا از نظر شما هم اين مبحث گامى براى رفع آن تناقضات تاريخى کمونيسم هست يا خير. اين پاسخ خاص ميتواند از نظر کسى کافى يا راهگشا باشد يا نباشد، اما اصل مساله اينست که فقط ميتوان تبيين را در برابر تبيين و پاسخ را در برابر پاسخ قرار داد. بى نظرى، بى پاسخى، معنايى جز تسليم به ناتوانى امروز کمونيسم عملا موجود از دخالت فعال در جامعه و تاريخ ندارد .
پس اولين نکته اى که در بررسى کمونيسم امروز جلب توجه ميکند شکاف ميان کمونيسم عملا موجود، در تمام سطوح، با آن کمونيسمى است که مورد نظر مارکس بود. کمونيسمى که ما جلوى خود ميبنيم، نظرات و پراتيکى که تحت عنوان کمونيسم بيان ميشود، در تقابل با تجسمى که مارکس و مارکسيسم از آن کمونيسم ميدهد. از يک طرف واقعيت اجتماعى و نظرى و عملى کمونيسم واقعا موجود امروز و از طرف ديگر مارکسيسمى که ما ميشناسيم. اينها ابدا يکى نيستند. شکاف و حتى تناقض ميان اينها براى ما عيان و انکار ناپذير است. از اين مشاهده هر آدم عاقلى به يکى از نتايج زير ميرسد: يا بايد نشست و در تئورى تجديد نظر کرد، يعنى معتقد شد که خود مارکسيسم با واقعيت سازگار نبوده، خوانائى نداشته، بايد در آن دست برد، در آن تجديد نظر کرد، آن را با روندهاى ديگر فکرى تلفيق کرد، آن را با اوضاع تاريخى موجود تطبيق داد، از آن دست کشيد و غيره. اين يک نتيجه گيرى محتمل و مقدور از اين مشاهده است. يک استنتاج ديگر هم ميتواند اين باشد که تئورى مارکسيسم عيبى ندارد، تحليل ها و اهداف و آرمانها عيبى ندارد. اما اينها در عمل تحريف شده اند، در عمل پياده نشده اند، مارکسيسم بعنوان يک تئورى انقلاب کارگرى سر جاى خودش محکم ايستاده است، نکته اينست که بايد به اين نظرات واقعا عمل کرد. آن رگه اول در فرهنگ لغات ما رويزيونيستها و بورژواها هستند، همه ما از آنها حرف ميزنيم. رگه دوم ما و خيلى ديگر از جريانات چپ هستيم. که ميگوئيم مارکسيسم درست است، اما آن کمونيسمى که تحت اين نام براه افتاده را قبول نداريم و به همين دليل هم احزاب متفاوتى ميسازيم .
اعتقاد به اينکه بستر اصلى و رسمى آنچه جنبش کمونيستى ناميده ميشود با قطبهاى بين المللى و غيره اش، نماينده مارکسيسم واقعى نيست، جريانى انقلابى نيست، کمونيسم واقعى نيست، خود سرچشمه پيدايش احزاب زيادى بوده است. احزاب متعدد و سنتهاى چپ مختلفى شکل گرفته اند که نقطه شروعشان هميشه همين بوده است که "اين کارى که حزب قبلى ميکند، يا اين واقعيتى که در فلان کشور تحت نام سوسياليسم وجود دارد سوسياليسمى نيست که ما ميگوئيم. سوسياليسم اين نيست، مارکس اينرا نگفته، اين تئورى انقلابى نيست، اين تبيين انقلابى وضعيت نيست، اين سياست انقلابى و طبقاتى نيست. اين عدول از مارکسيسم است". و اين، يعنى اعتراض و نقد به عدول جريانات ديگر از مارکسيسم، يک مشخصه تعريف کننده احزاب سنت "ضد رويزيونيستى" است. البته اين نقد و اين ادعاها را هميشه نبايد در صورت ظاهر آن پذيرفت. چرا که پشت خيلى از اين داعيه ها که "مارکسيسم اين نيست، مارکسيسم لنينيسم واقعى اين نيست"، منفعتهايى خيلى زمينى خوابيده است. دعواهاى مرزى چين و شوروى و تلاش چين براى ظهور در مقياس جهانى بعنوان يک قطب سياسى و اقتصادى با اقمار و مناطق نفوذ خودش. باعث ميشود اعلام کند که قطب شوروى نماينده "مارکسيسم واقعى نيست". يا کمکهاى مالى چين به آلبانى قطع ميشود و آلبانى هم تصميم ميگيرد اعلام کند که چين نماينده سوسياليسم نيست. بهر حال دلائل زمينى پشت اينها هست. ولى بهرحال مستقل از اين منافع زمينى، جدال با "رويزيونيسم" و سنت ضد رويزيونيستى يک جزء هميشگى کل تجربه و تاريخ سوسياليسم و کمونيسم تاکنونى بوده است .
جريان مارکسيسم انقلابى، عنوانى که ما براى توصيف خود بکار ميبرده ايم و حزب کمونيست ايران رسما بر متن مبانى فکرى و عملى آن تشکيل شد، نيز يک حرکت "ضد رويزيونيستى" بود. به اين اعتبار که خود را بعنوان نماينده مارکسيسم واقعى در برابر قطب هاى کاذب کمونيسم تعريف ميکرد و ديدگاههاى چپ راديکال موجود را با مارکسيسم ناسازگار ميديد. کمونيسم کارگرى، يعنى عنوانى که من امروز براى جريانى که اينجا دارم مشخصاتش را بيان ميکنم بکار ميبرم، نيز در کليات با يک همچون مشاهده اى موافق است. ما هم دقيقا مدعى هستيم که بخش اعظم جنبش مدعى کمونيسم، با مارکسيسم بيگانه است. اما راه کمونيسم کارگرى از اينجا به بعد از هر نوع جنبش ضد رويزيونيستى، از جمله مارکسيسم انقلابى، جدا ميشود. به اين معنى که سنت ضد رويزيونيستى نهايتا بر تبيينى از سرنوشت مارکسيسم بعنوان يک انديشه و تئورى بنا شده است. اين سنت از نظر متد تجديد نظر در مارکسيسم را اساس انحرافات و معضلات تلقى ميکند. تحولات تئوريک و عدول از اصول تئوريک و انحراف در آنها را سرمنشاء انحراف پراتيکى ميداند. عاقبت نامطلوب کشورهاى مدعى سوسياليسم و احزاب مدعى کمونيسم در جهان را به اين نسبت ميدهد که مارکسيسم بعنوان يک تئورى و يک نگرش تحريف و نقض شده است. اين ديدگاه نهايتا مشکل را در رويزيونيسم، بعنوان يک تجديد نظر طلبى در تئورى و سياست، جستجو ميکند. من اين متد را نميپذيرم. براى ما بحث کاملا برعکس اين است .
"مارکسيسم انقلابى" نيز بعنوان جريانى ضد رويزيونيستى نهايتا از دريچه اى ايدئولوژيک به اجتماع نگاه ميکند. تبيين اجتماعى و مشاهده اجتماعى در اين تفکر بر مشاهده ايدئولوژيکى بنا ميشود. مشاهده ايدئولوژيکى بر مشاهده اجتماعى مقدم ميشود. ما برعکس، مشاهده ايدئولوژيکى مان را از يک مشاهده اجتماعى استنتاج ميکنيم. بنظر من تفاوت اصلى ميان ديدگاه کمونيسم کارگرى با ديدگاه موسوم مارکسيسم انقلابى اينجاست. از نظر من، آن تناقضاتى که در مورد اوضاع کمونيسم تاکنونى و وضعيت جنبش سوسياليستى شمردم، ناشى از اين نيست که گوشه اى از تئورى نقض شده يا تجديد نظرى در تئورى بوجود آمده، بلکه خود اين سوسياليسم است که بعنوان يک پديده اجتماعى، کاربست طبقاتى متفاوتى پيدا کرده است. وقتى از موضع جنبش اجتماعى سوسياليستى نگاه ميکنيم، ميگوئيم کمونيسم عملا موجود جنبش اجتماعى سوسياليستى نيست. جنبش طبقات ديگرى است و احکام تئوريکى مارکسيسم دارد توسط طبقات ديگرى تفسير ميشود و کاربست پيدا ميکند. جنبش اجتماعى سوسياليستى اين نيست، جنبش طبقاتى سوسياليستى آنجا نيست. اينجاست. و دقيقا منتقل شدن مارکسيسم و تئورى انقلاب سوسياليستى از اين جنبش اجتماعى و طبقاتى براى سوسياليسم (يعنى کمونيسم کارگرى) و افتادنش بدست جنبشهاى اجتماعى طبقات ديگر است که باعث ميشود بناگزير در خود آن تئوريها هم تجديد نظر بعمل بيايد. به اين دليل که اين تئورى مطابق آن نياز اجتماعى و طبقاتى ساخته نشده است .
بحث من اينست که بدوا کاربست اجتماعى مارکسيسم عوض شده است، از اينرو لاجرم در آن عدول و تحريف بوجود آمده است. نه اينکه ابتدا عدولى از نظريات مارکسيستى بوجود آمده باشد و بدنبال آن کاربست اجتماعيش به چيز ديگرى تبديل شده باشد. اين روند برعکس است. اين موقعيت نابسامان جنبش سوسياليستى طبقه است که اجازه داده تئورى انقلاب سوسياليستى توسط بورژوازى به آن شکل مورد استفاده قرار بگيرد و چيز ديگرى تحت نام سوسياليسم و کمونيسم بوجود بيايد. بنابراين ما قطبهاى موسوم به کمونيسم را بدوا بعنوان جنبش هاى اجتماعى خاص رد ميکنيم و نه صرفا انديشه شان را. ما رويزيونيسم را جنبش اجتماعى طبقات ديگرى ميدانيم. ما ميگوئيم اين جنبش، يعنى اين چيزى که به آن کمونيسم تاکنونى ميگوئيم، اين يک جنبش اجتماعى براى سوسياليسم نيست. جنبش اجتماعى براى سوسياليسم درست بموازات اين و همزمان با اين پديده در همه دوره ها با تمام عينيت خودش جريان داشته و جريان دارد. ما داريم از زاويه اين جنبش طبقاتى و اجتماعى متفاوت به اين قطبها و ترندهاى موسوم به کمونيسم نگاه ميکنيم و نه صرفا از زاويه يک تئورى و يک ايدئولوژى. آيا معنى اين حرف بيتفاوتى نسبت به تئورى مارکسيستى و قائل شدن اولويت کمتر براى آن است؟ کاملا برعکس. اتفاقا يک نکته مهمى که در بحث امروز ميخواهم روشن بکنم اين است که آن جنبش ضد رويزيونيستى و مارکسيسم انقلابى خود ما که لااقل در صحت تعبيرش از تئورى مارکس ترديد ندارم، مدافع بسيار ضعيف و نحيفى براى مارکسيسم است. چون اگر کسى ميخواهد نشان بدهد که مارکسيسم چيز ديگرى است، اگر کسى ميخواهد حقانيت مارکسيسم را بعنوان يک تئورى انقلابى ثابت کند، درست همان کارى را بايد بکند که مارکس ميکرد، يعنى ملاک صحت و حقيقت تئورى را نهايتا در پراتيک آن جستجو کند. و اگر قبول کنيم که مارکسيسم تئورى پراتيک اجتماعى طبقاتى خاصى است، تنها آن جنبشى ميتواند تهايتا صحت تئورى انقلابى مارکس را اثبات کند که اين مارکسيسم را پراتيک کند. اگر کمونيسم مارکس بنا به تعريف خود مارکس کمونيسم پرولتاريايى يا کارگرى است، آنگاه انگشت گذاشتن بر تعلق ترندهاى کمونيستى تاکنونى به جنبشهاى اجتماعى طبقات ديگر، قوى ترين نقد مارکسيستى اى است که ميتوان بر اين کمونيسم تاکنونى گذاشت. بنابراين اين جنبش اجتماعى ماست که ميتواند صحت مارکسيسم را هم ثابت بکند. و نشان بدهد که اين تئورى انقلاب کارگرى است. بعبارت ديگر ما از بازپس گيرى تئورى مارکسيسم از دست بورژوازى حرف ميزنيم. ما بايد کاربست اجتماعى مارکسيسم را عوض کنيم و براى اينکه کاربست اجتماعى مارکسيسم عوض بشود، بايد امر اجتماعى مقدم بر مارکسيسم وجود داشته باشد. خود مارکسيسم هم دقيقا در چنان شرايطى بوجود آمد. امر اجتماعى اى که مارکسيسم بخاطر آن بعنوان يک يک تئورى و نقد طرح شده است، مقدم بر مارکسيسم وجود داشته است و دارد و يک عينيت خارج از مارکسيسم است. ادعا و اختراع مارکسيسم نيست. بنابراين ما از موضع آن امر اجتماعى نسبت به مارکسيسم حرف ميزنيم و ميگوئيم بايد اين را به تئورى انقلاب خودمان تبديل کنيم .
بحث ما بر سر رويزيونيسم يک بحث اسکولاستيک نيست. ميگوئيم رويزيونيسم براى ما يک مکتب نيست. يک مذهب ديگر نيست که با مذهب ما در تناقض قرار گرفته باشد، يک جنبش طبقاتى ديگر است که جوابش را فقط ميتوانيم با جنبش طبقاتى خودمان بدهيم .
به اين ترتيب ادعاى من اينست که کمونيسم کارگرى تنها مارکسيسم واقعى عصر ماست. ادعاى من اينست که حتى آن چيزى که بعنوان جنبش ضد رويزيونيستى مارکسيسم انقلابى از آن حرف ميزنيم، اجتماعا هنوز در قطب طبقاتى ديگرى قرار گرفته است. راجع به عقايدش صحبت نميکنم، که همانطور که گفتم در مارکسيستى بودنش ترديد ندارم. تاکيدم بر کلمه "اجتماعا" است. وقتى با محک موقعيت يک حرکت سياسى و نظرى، حرکت حزبى، حرف ميزنيم، "مارکسيسم انقلابى" خود ما در دوران انقلاب ٥٧ و امروز، اجتماعا تشکلى است در کانون ديگرى در اجتماع در مقايسه با آن سوسياليسم کارگرى اى که من از آن حرف ميزنم. بنابراين شکاف بين کمونيسم کارگرى و جريان "مارکسيسم انقلابى" به آن معنى که ما راجع به احزاب ضد رويزيونيستى حرف ميزنيم، شکاف عميقى است. شکاف اجتماعى عميقى است .
از لـحاظ نظرى جريان مارکسيسم انقلابى ما بنظر من حالت خاصى از کمونيسم کارگرى بوده است، کمونيسم کارگرى است در يکى از ظرفيتهايش. در لحظه معينى از حيات خودش. کمونيسم کارگرى در آن بعدى از حيات خودش که به جنگ تحريفات تئوريک ميرود در موقعيت يک مارکسيسم انقلابى ظاهر ميشود. در اين شکى نيست. اما به اين اعتبار مارکسيسم انقلابى فقط يک حالت خاص و يک عکس دو بعدى از يک واقعيت چند وجهى است. اگر به کمونيسم کارگرى از يکى از وجوهش نگاه کنيم، در قامت يک جريان مارکسيست انقلابى نمودار ميشود. به اين اعتبار تاريخ مارکسيسم انقلابى و تاريخ مبارزه ضد رويزيونيستى ميتواند بخشى و بعدى از تاريخ کمونيسم کارگرى باشد، اما کمونيسم کارگرى بعنوان يک جنبش اجتماعى و يک حرکت سياسى و حزبى در جامعه نميتواند در اين شکل محدود و خلاصه شود. کمونيسم کارگرى بموازات همان مارکسيسم انقلابى هم وجود داشته است، بحثى که من اينجا ميخواهم ارائه کنم دقيقا همين است پيشروى مارکسيسم انقلابى در ايران پس از انقلاب ٥٧ دقيقا بر مبناى وجود يک جنبش وسيعتر کمونيسم کارگرى در جامعه صورت گرفته و ممکن شده است .
بهرحال، جنبش ضد رويزيونيستى ميخواهد از مارکسيسم بعنوان يک ايدئولوژى و يک مذهب دفاع بکند، حقانيت آن را بگويد. اما براى کمونيسم کارگرى، مارکسيسم تئورى يک انقلاب در حال جريان و يک فعاليت در حال جريان است و به اين عنوان هم از آن دفاع ميکند. بعدا در مقدمات بحثم راجع به مبانى عقيدتى کمونيسم کارگرى برميگردم در رابطه با مارکسيسم حرف ميزنم .
اين نگاه به رويزيونيسم و به جايگاه تئورى مارکسيسم بنظر من يک وارونگى سنتى را اصلاح ميکند و مساله از قاعده اش بر زمين ميگذارد. اين فقط بحثى بر سر متدولوژى و روش نيست. بلکه به استنتاجهاى عملى بسيار متفاوتى نسبت به آنچه که توسط همين حزب ما (حزب کمونيست ايران)، بعنوان پيشروترين جريان کمونيستى و انقلابى ترين تشکل مارکسيستى موجود انجام ميشود، منجر ميشود .
من اينجا در بحث کمونيسم کارگرى تبيين ديگرى از مبارزه طبقاتى را طرح ميکنم. اين تبيين بخشا هم اکنون در نشريات و ادبيات حزب کمونيست ايران منعکس شده اين شامل نگرش ديگرى به تئورى است. کمونيسم کارگرى نگرش ديگرى به حزب، به کارآکتر اجتماعى اش، وظايفش، بافت اش، ساخت اش و روش فعاليتش دارد. نگرش ديگرى به تاريخ جنبش کمونيستى و به تاريخ جنبش چپ و بطور کلى و تاريخ جنبش کارگرى. مفهوم متفاوتى از انقلاب کمونيستى و از سوسياليسم بعنوان يک سيستم دارد. اولويتهاى عملى متفاوتى در جلوى احزاب کمونيستى قرار ميدهد. افق و دورنما و آينده متفاوتى را در تمايز با آنچه که اين پراتيکها و احزاب واقعا موجود لفظا و يا عملا دارند ترسيم ميکنند، در جلوى کمونيسم معاصر ما قرار ميدهد. و بالاخره احساس مبرميت و تعجيل و شادابى اى که اين بحث نمايندگى ميکند، در تمايز با فرومردگى و پلاسيدگى اى که چپ امروز به آن مبتلاست، قرار دارد .
خلاصه اين بخش صحبتم اين است: کمونيسم کارگرى پاسخى به سوالاتى است که بطور واقعى هر کمونيستى قاعدتا بايد داشته باشد و بايد جوابش را هم داشته باشد. من طرفدار يک جنبش سوال داشتن نيستم، طرفدار جنبش جواب دادن هستم و فکر ميکنم اين جوابش است. کمونيسم کارگرى پاسخ همه جانبه اى به اين مساله است در ابعاد سياسى، نظرى و پراتيکى. اصلاحيه تئوريکى بر چيزى نيست. يک جهت گيرى نيست. بلکه يک تبيين متمايز و يک خط مشى متمايز است. کمونيسم کارگرى در تداوم تکامل جامعه واقعا موجودى که حزب ما براى مثال از آن بيرون آمده، و بنظر من در تکامل مبارزه طبقاتى در جهان معاصر پيدا ميشود و ايجاد ميشود و بطور مشخص در ايران، امتداد تحولات چپ انقلابى و جنبش کارگرى در ايران است. حاصل آن پروسه است. وقتش فرا رسيده است و طرح شدنش ناگزير است. يکى از حلقه هاى تکاملى اى که ما از آن عبور ميکنيم. درست مثل تشکيل حزب، کوبيدن پوپوليسم و غيره. کمونيسم کارگرى پله ديگرى است در همان مسير. و بالاخره کمونيسم کارگرى فراخوان معينى است به کمونيستها براى آرايش معينى، براى نگرش معينى و براى فعاليت معينى .
در بخش دوم صحبتهايم اثباتا کمونيسم کارگرى را توضيح ميدهم. يعنى بعنوان يک واقعيت اجتماعى، بعنوان يک تئورى سياسى، بعنوان مجموعه اى از نگرشها، مجموعه اى از ارزيابيها، بعنوان يک نيروى معين و غيره از آن حرف ميزنم .
کمونيسم کارگرى چيست؟
در بخش اول صحبتم سعى کردم توضيح بدهم که کمونيسم کارگرى در چه شرايط مشخصى دارد مطرح ميشود، چرا و به چه عنوانى خود را مطرح ميکند. منتهى اينجا ميخواهم اثباتا راجع به آن حرف بزنم. و به اين سوال جواب بدهم که کمونيسم کارگرى چيست؟ اين يک عبارت است که در سطوح مختلفى معنى پيدا ميکند. بنظر من اين عبارت به يک مجموعه اى از مسائل و پديده ها مربوط ميشود وآنها را در خودش فشرده ميکند .
در درجه اول کمونيسم کارگرى يک واقعيت اجتماعى است. درست همانطوريکه ليبراليسم بورژوائى يک واقعيت اجتماعى است. يعنى همانطور که ليبراليسم بورژوائى يک حرکت فى الحال موجود در جامعه است، کمونيسم کارگرى هم يک حرکت عينى و فى الحال موجود در جامعه است. همانطور که دمکراسى بورژوائى يک حرکت اجتماعى عينى است. يا براى مثال انساندوستى بورژوائى يا ليبراليسم بورژوائى حرکات اجتماعى عينى هستند و ما ميتوانيم به فعالينشان و به اشکال مختلف وجودى شان در هر کشور اشاره بکنيم، کمونيسم کارگرى هم يک چنين پديده اى است. اجتماعى است، عينى است، بيرون از احزاب و سازمانها، ولو بعضا در ارتباط با آنها وجود دارد. بنابراين يک معنى کمونيسم کارگرى، جنبش کمونيستى کارگرى است يا حرکت اجتماعى کمونيستى کارگرى است. آن کشمکشى در جامعه است که ميشود اسم کمونيسم کارگرى را بر آن گذاشت. اين کمونيسم کارگرى، بعنوان يک پديده عينى، يک پديده و واقعيت تاريخى است، دائما در جريان بوده است، مادى است و تاريخ خودش را دارد، لحظات تاريخى خودش را دارد و رويدادهاى خودش را دارد، شخصيتهاى خودش را دارد .
کمونيسم کارگرى بعلاوه يک سيستم فکرى است. يک سيستم فکرى جامع و فراگير (که در اين سطح هم به آن ميپردازم، به مبانى تئوريک آن و به ديدگاههايش نسبت به آن موضوعاتى که يک سيستم فکرى اجتماعى فراگير بايد به آن بپرازد . )
کمونيسم کارگرى همچنين يک انتقاد به سوسياليسم عملا موجود و يک بررسى تاريخى از سوسياليسم معاصر است. بنابراين يک جنبش و حرکت تئوريک- انتقادى است .
کمونيسم کارگرى همچنين مجموعه اى از يک سلسله ارزيابيهاى مشخص از مسائل گرهى سوسياليسم و مبارزه طبقاتى است .
کمونيسم کارگرى رهنمودى است براى عمل، عمل سياسى. همانطور که هر ديدگاه فکرى اجتماعى و سياسى رهنمودى براى يک سلسله عمل سياسى است، کمونيسم کارگرى همين ميتواند در اين ظرفيت تعريف شود .
کمونيسم کارگرى بعلاوه يک جنبش حزبى است که به يک آينده حزبى متفاوت براى کمونيسم نظر دارد. کمونيسم کارگرى کمپينى است براى ايجاد احزاب کمونيستى بر اين مبناى اين ديدگاهها و برنامه ها و سياستها .
و بالاخره کمونيسم کارگرى يک فراخوان مشخص خطاب به حزب کمونيست ايران است. فراخوانى براى اتخاذ يک نگرش معين و اتخاذ روشهاى فعاليت معين .
بهرحال وقتى من از کمونيسم کارگرى حرف ميزنم، مجموعه اينها مد نظرم است و نه يک ديدگاه نظرى صرف و يا سلسله روشهاى عملى که بايد اتخاذ بشود و غيره. کمونيسم مجموعه اى از يک واقعيت اجتماعى، ديدگاه نظرى و غيره است. همانطور که مقوله کمونيسم را، بدون پسوند کارگرى، همينطور مى فهميم. کمونيسم همه اينها هست. کمونيسم کارگرى هم همه اين ابعادى که گفتم را دارد و من در ادامه بحثم توضيح خواهم داد که خيلى ساده مقوله کمونيسم کارگرى را دارم بجاى مقوله کمونيسم بکار ميبرم. در بحث امروز به همه ابعادى که در تعريف کمونيسم کارگرى شمردم ميپردازم .
کمونيسم کارگرى بعنوان يک واقعيت اجتماعى
کمونيسم کارگرى بعنوان يک واقعيت اجتماعى چيست؟ بنظرمن کمونيسم کارگرى، انعکاس اعتراض کارگر به سرمايه دارى است. جامعه سرمايه دارى چند صد سال است که بوجود آمده، طبقه کارگر نوينى، پرولتاريا، در دل اين جامعه و همراه آن بوجود آمده و در کشمکش روزمره با سرمايه است. اين کشمکش دائمى و روزمره جرياناتى را در درون طبقه کارگر بوجود آورده که براى وضع موجود آلترناتيو ميدهند، جرياناتى را بوجود آورده که آرمانهائى فراتر از آن مبارزه روزمره را دنبال ميکنند، و يکى از اين جريانات کمونيسم کارگرى است. کمونيسم کارگران. اين حرکت دائمى است و وجود دارد. ناشى از ماهيت سرمايه و سرمايه دارى است، مشتق از وجود عينى طبقه کارگر بعنوان يک قشر اجتماعى است و يک حرکت را نشان ميدهد نه صرفا يک سلسله باورها، يک کشمکش را نشان ميدهد، يک مبارزه را در جامعه نشان ميدهد .
بستر پيدايش کمونيسم کارگرى، همان سوسياليسم طبقه کارگر است که بيش از دويست سال قدمت دارد و مارکس در مانيفست کمونيست اصلا با اشاره به همين حرفش را شروع ميکند. (و من بعدا به اين برميگردم). کمونيسم کارگرى بعنوان يک واقعيت اجتماعى، آن حرکت آگاهانه اى است که در درون طبقه کارگر عليه سرمايه شکل ميگيرد. اين مبارزه لحظات و دقايق خودش را دارد. خيلى از لحظات اين کمونيسم کارگرى با لحظات جنبش کمونيستى يکى بوده است. بين الملل اول بطور قطع يکى از دقايق اين جنبش و واقعه اى متعلق به اين حرکت است. انقلاب اکتبر بدون شک يکى از دقايق و حرکتهاى اين جنبش است. ولى کمونيسم کارگرى فقط به اينگونه واقعيات و تحولات محدود نميشود. همانطور که گفتم جريان کمونيسم کارگرى، يک جريان اجتناب ناپذير و دائمى در قرن بيستم است. من در سنت اين کمونيسم کارگرى اعتصاب يکساله معدنچيان انگليس را هم ميگذارم. براى کسى که از بيرون ياد گرفته جنبش ها را با شعارها و باورهائى که از خود بروز ميدهند قضاوت کند، ممکن است اعتصاب معدنچيان هيچ ربطى به کمونيسم پيدا نکند. ولى جنبش اجتماعى طبقه کارگر عليه سرمايه دارى، اعتصاب معدنچيان انگليس را بطور قطع در خودش جاى ميدهد. وقتى که معدنچى را بيکارش ميکنند و مجبور است ذغال جمع کند، از معدنى که خودش روى آن کار کرده است، خرده ذغالهايى هائى که اينجا و آنجا ريخته است، و وقتى پليس ميآيد نگذارد، اين جمله را ميگويد که بنظرمن فقط تکرار مانيفست کمونيست است: "من پول اين ذغالها را جد اندر جد با خون خودم و پدرم پرداخته ام. اينها مال من است". اين کمونيسم کارگرى است. اين باور باورى نيست که مارکسيسم در طبقه کارگر بوجود آورده باشد، ابداع مارکسيسم باشد و يا رويزيونيسم بتواند از طبقه کارگر پس بگيرد. طبقه کارگر اعتراض که ميکند، وقتى که رودرروى سرمايه دار قرار ميگيرد، در هر گوشه دنيا که برويد اين حرکت در آن وجود دارد و اين جمله و اين حکم از آن بيرون کـه ميايد که اينها مال ماست، ما توليدش کرده ايم. و اين حرف عليه مالکيت بورژوائى است. به اين ترتيب کمونيسم کارگرى دقايق خودش را دارد. بعنوان يک حرکت وقفـه ناپذير است. اما تاريخ کمونيسم کارگرى فقط تاريخ اين اعتراض و مقاومت جارى و "خودبخودى" ضد سرمايه دارى نيست. بلکه تاريخ نقد سوسياليستى و کمونيستى جامعه هم هست. در دل اين جنبش است که سوسياليسم و کمونيسم بمثابه انديشه و نقد و جهان گرى آگاهانه تبيين ميشود. متفکرين سوسياليست، احزاب سوسياليستى و کمونيستى در دل اين تاريخ عروج ميکنند. به اينها بعدا ميپردازم. منتهى در اين سطح بحث ميخواهم فقط به آن مبناى اجتماعى اساسى کمونيسم کارگرى اشاره کرده باشم. خواستم اينرا بگويم که آنجا که در جنبش طبقه کارگر بورژوازى زير سوال ميرود، مشروعيت استثمار و مالکيت بورژوائى زير سوال ميرود، و آلترناتيو به آن پيشنهاد ميشود، اعتراض ميشود و اين اعتراض از زاويه سوسياليستى و طبقاتى صورت ميگيرد، اين مبناى دائمى و وقفه ناپذير وجود و پيدايش کمونيسم کارگرى بعنوان يک پديده عينى است .
کمونيسم کارگرى يک واقعيت عينى است بخاطر عينيت خود مبارزه طبقاتى. يکى از وجوه نامطلوب انتقال پرچم و سخنگوئى کمونيسم و سوسياليسم انقلابى از طبقه کارگر بدرون طبقات دارا اين بوده که معنا و مفهوم مبارزه طبقاتى هم مطابق موقعيت بورژوازى و روشنفکر و متفکر بورژوا عوض شده است. من در کنگره سوم حزب هم به اين اشاره کردم. مبارزه طبقاتى يک مبارزه دائمى است، يک مبارزه وقفه ناپذير است. مارکس ميگويد که هرجا که استثمار هست مقاومت هم عليه آن هست. مارکس ميگويد مبارزه طبقاتى موتور تاريخ است. موتور تاريخ آن چيزى است که دائما تاريخ را به جلو ميبرد. مبارزه طبقاتى وقفه ناپذير است. تاريخ واقعى تاريخ اين مبارزه طبقاتى است. اين مهمترين موضوع تاريخ است. خيلى ها اين را قبول نميکنند که بطور دائمى يک مبارزه طبقاتى در جريان است. ميگويند مبارزات ملى هست، مبارزات نژادى هست، مبارزات سياسى و فرهنگى هست و غيره. اما تمام بحث مارکس اينست که پشت همه اينها يک کشمکش اساسى طبقات آن دوره جامعه و آن شيوه توليد وجود دارد. تاريخ چيزى نيست جز قانونمندى تاريخ. وقتى يک مارکسيست از تاريخ حرف ميزند، دارد از قانونمندى آن و از ديناميسم آن حرف ميزند. تاريخ را که ميخواهيد توضيح بدهيد بايد بگوئيد چرا جامعه دارد تغيير ميکند، چرا اين وقايع دارد رخ ميدهد چرا جامعه از يک شکلى به شکل ديگر درميآيد. پشت اينها مبارزه طبقاتى است. براى اينکه مبارزه طبقاتى را ببينيد بنابراين لازم نيست فقط کارگران را در ميدانها با شعارها و پرچمهايشان ببينيد. مبارزه طبقاتى را ميتوانيد در انعکاس آن در بورژوازى ببينيد. و اين مثال را در کنگره هم زدم: بورژوازى همه جاى دنيا دارد پيشاپيش به استقبال وجود يک طبقه کارگرى که مطالبات خودش را دارد ميرود، پيشاپيش جوابهايش را در مقابل مراحل جديد و حلقه هاى جديد مبارزه اقتصادى اى که هنوز سر نگرفته حاضر ميکند. نهرو در يکى از نخستين کنفرانس هاى کشورهاى غيرمتعهد که در آن از استقلال صحبت ميکنند، ميگويد "اينقدر نسنجيده استقلال استقلال نکنيد، کشور را ميدهند دست خودتان بعد شما ميرويد جواب آن کارگرى را بدهيد که فرداى استقلال، نان ميخواهد، خانه ميخواهد بهداشت ميخواهد". ما انعکاس مبارزه طبقاتى را در اين هشدار امثال نهـرو ميبينيم که در يک کشور تازه مستقل شده - که معلوم نيست چند تا کارخانه دارد و پرولتاريايش چقدر است - دارد به بورژوازى نسبت به يک عينيتى که دير يا زود با آن روبرو ميشود هشدار ميدهد. ميگويد اگر کشور دست خودتان بيافتد، آنوقت بعنوان يک کار دائمى يک دولت مستقل بايد جواب مبارزه طبقاتى را بدهيد. او اين را ميفهمد که اين جدال يک واقعيت است. که بالاخره هرجا کارخانه هست و هرجا کارخانه بسازند، کارگر ميايد و مطالباتش را مطرح ميکند .
بر مبناى اين مبارزه طبقاتى و اين کشمکشى که نيروى محرکه واقعى تحول جامعه است، عقايد، سياستها، احزاب و غيره شکل ميگيرند و سرنوشتشان تعيين ميشود. بر مبناى اين کشمکش عينى و مادى است که گرايش کمونيستى در طبقه کارگر وجود دارد و کار ميکند. اگر اين حرف براى دويست سال پيش، دوره ماشين شکنى، کمى افراطى بنظر برسد، الان ديگر اينطور نيست. بعد از صد و سى چهل سال که کتابهاى مارکس در صدها هزار نسخه در هر کشورى پخش شده، در زمانى که همه اسم سوسياليسم و کمونيسم را شنيده اند، تضمين رسمى ميشود داد که در هر کشورى طبقه کارگرى هست و مطالبه اى دارد، گرايش کمونيستى در درون طبقه کارگر هم وجود دارد. يکى ممکن است بگويد ولى اينها کمونيستهاى پرو-روس هستند، پرو-چين هستند و غيره. اما علت اينکه کارگر پرو-روس يا پرو-چين ميشود، اين است که کارگر بدوا سوسياليست است. و اينها را بعنوان پرچم ها و قطب هاى سوسياليسم قبول ميکنند. چين يا شوروى آن جهتگيرى را در درون طبقه کارگر ابداع نميکند بلکه سعى ميکنند آن را بخود کاناليزه کنند. آن جهتگيرى سوسياليستى بدليل وجود عينى سوسياليسم در طى قريب دو قرن و انقلابات و جنبشهاى سوسياليستى بوجود آمده و قطب هاى باصطلاح مکتبى سوسياليسم در اين متن کار ميکنند. اما گرايش کمونيستى درون طبقه روى پاى خودش ايستاده است، پايه اش مبارزه طبقاتى پشت سرش است نه فراخوان چين يا شوروى. بهرحال ميشود تضمين کرد که در هر کشور سرمايه دارى که پا بگذاريد، يک طبقه کارگر دارد که به درجه اى اعتراض و مقاومت ميکند و تحرکى عليه سرمايه دار نشان ميدهد و مطمئن باشيد ميتوانيد گرايشهاى سوسياليستى در بين اين کارگران پيدا بکنيد. در آخر قرن بيستم اين را هم من تضمين ميکنم که اگر برويد در آن گرايشهاى سوسياليستى بگرديد آثار لاسال را نميبينيد آثار مارکس را ميبينيد. اين گرايش کمونيستى کارگرى واقعيتى عينى است. واقعيتى مادى است بيرون از، و مقدم بر، همه احزاب سياسى که در درون طبقه کارگر فعاليت ميکنند .
اين سوسياليسم درون طبقه، انعکاس تغيير ساختارى جامعه است. تبديل جامعه ماقبل سرمايه دارى به سرمايه دارى و لاجرم پيدا شدن آنتى تز سرمايه دارى در مقابل خودش، پيدايش مبناى تغيير خودش. تمام بحث مارکس در مانيفست اينست که با پيدايش سرمايه دارى پرولتارياى نوينى شکل گرفته که پايه مادى و عينى سوسياليسم است. پرچم سوسياليسم را در دست دارد. سوسياليسم را ميخواهد. نابودى سرمايه دارى را ميخواهد براى نفى آن ارکانى تلاش ميکند که سرمايه دارى بر پايه اش بنا شده، يعنى مالکيت خصوصى بر وسايل توليد. به اين ترتيب اين سوسياليسم همانقدر واقعى و عينى است که سرمايه دارى. اين حرکت سوسياليستى همانقدر جدى و عينى است که سرمايه دارى. و بحث من اينست که اين حرکت و اين مبارزه طبقاتى اساس تاريخ معاصر است. اگر کسى ميخواهد حزبى راه بياندازد و موفق بشود، بايد جاى خود را در اين مبارزه پيدا کند. اگر يک حزب سياسى يک جا رشد ميکند، از آن روست که پاسخگوى مسائلى در اين مبارزه بوده است. من قبل از کنگره ششم کومهله در کردستان اين بحث را کردم (که در قطعنامه هاى کنگره هم آمده است) که علت اينکه کومهله رشد کرده بيشتر از آنکه بخاطر درايت ما باشد، بخاطر اين است که حزب يک طبقه اى است که دارد بطور عينى قدرت ميگيرد. بطور عينى کنار طبقه اى ايستاده است که دارد قدرت ميگيرد. به اين خاطر رشد ميکند. به اين خاطر حزب دمکرات نفوذش را در مقابل ما از دست ميدهد. و اگر ما اينرا بشناسيم آنوقت اين پروسه ديگر بايد آگاهانه پيش برده شود. يعنى نقطه قدرت تشکيلاتى مثل کومهله را بايد در طبقه کارگر جستجو بکنيد و آنجائى که اين طبقه مجتمع است، متمرکز است و در آن اشکالى که او اعتراض ميکند. کسى که قدرت کومهله را در جاى ديگرى جستجو کند بنظر من سوراخ دعا را گم کرده است. يعنى تاريخ معاصر خودش را نشناخته، ديناميسم تاريخ معاصر خودش را نشناخته که بتواند بر اين تاريخ تاثير بگذارد و حزب اش را پيش ببرد .
بهرحال اين بحثى است که در آخر بايد برگردم سراغش. اينجا فقط خواستم يک تصوير عينى ترى داشته باشيد از اين حرف که کمونيسم کارگرى يک جريان جلوى صحنه در جامعه معاصر است. پديده اى نيست که من بايد به کمک باستان شناسان يا محققينى از طريق علمى وجود آنرا ثابت کنم. اين پديده هر روز دارد مهرش را به اينکه بورژوازى چکار ميکند، در توليد و سياست چه ميکند، چه ايدئولوژى اى را رواج ميدهد، چه اخلاقياتى در خودش تحکيم ميکند، چقدر به مذهب ميدان ميدهد، چقدر به ليبراليسم ميدان ميدهد و غيره، ميکوبد. همه حرکات و افعال طبقه بورژوا متاثر از اينست که روبروى طبقه اى قرار دارد که از سوسياليسم حرف ميزند. اين جوهر جامعه معاصر است. برويد پشت روزنامه هاى آزاد بورژوازى، ببينيد اساسشان چيست؟ آنتى کمونيسم، ضديت با کمونيسم و سوسياليسم و مارکس و طبقه کارگر. برويد پشت دانشگاههايشان را ببينيد، ضديت با سوسياليسم و کمونيسم و مارکس و طبقه کارگر. اين اساس وجودى نهادهاى فرهنگى و روبنائى اين جوامع، اساس اشکال حکومتى آنها است. اساس وجود يا عدم وجود دمکراسى يا ديکتاتورى در اين کشورها هم همين است. اين تمام قضيه است. اصل قضيه است. و گرايش کمونيسم کارگرى در اين اصل قضيه - يعنى در اين روياروئى طبقه کارگر با بورژوازى - است که مکان تعيين کننده و زنده اى دارد .
و بالاخره به اين نکته ميرسيم که مارکسيسم چيزى جز خودآگاهى اين گرايش نبوده است. ببينيد انگلس در مقدمه مانيفست کمونيست چه ميگويد. ميگويد از ما ميپرسند چرا اسم مانيفست کمونيست را برگزيده ايد؟ چرا اسم اين بيانيه مانيفست سوسياليست نيست؟ انگلس ميگويد سوسياليسم در آنموقع يک چيز معينى بود، نمايندگانى داشت، آن جريان محترم بورژوائى بود که ميخواست جامعه بورژوائى را اصلاح بکند، اوضاع رقت انگيز طبقات فرودست را بهبود ببخشد براى اينکه اتفاقا سرمايه سرکار بماند. در مقابل اينها کارگرانند. اينها يک نوع سوسياليسمى را آورده بودند (که اسم ميبرد از شخصيتها و متفکرينش. وايتلينگ در آلمان، کابه در فرانسه و غيره) که نخراشيده و نتراشيده عليه مالکيت بورژوائى قد علم کرده بودند. ما وقتى حرفهايمان را نگاه کرديم، ديديم بايد عنوان اين جنبش را روى آن بگذاريم. اين بيانيه فقط ميتواند اسمش کمونيست باشد. ميگويد اينها بخودشان ميگفتند کمونيست در نتيجه ما هم اسم اين مجموعه ديدگاه و تئورى و نگرش را کمونيسم گذاشتيم. بعبارت ديگر مارکسيسم اصلا خودش را بعنوان خودآگاهى و عاليترين سطح بيان اين گرايش اجتماعى معرفى ميکند. مانيفستى که صادر ميکند، ميگويد مانيفست اينهاست. مانيفست اين گرايش اجتماعى فى الحال موجود است. حالا ديگر با مارکسيسم اين جنبش به يک مبناى نظرى محکم دست يافته است .
انگلس ميگويد در مقطع انتشار مانيفست سوسياليسم اقلا در قاره اروپا کاملا محترم بود در صورتيکه کمونيسم کاملا برعکس آن بود. کمونيسم کارگران بود. در مقابل سوسياليسم طبقات تحصيلـکرده بورژوا. کمونيسم سخن آن بخش طبقه کارگر بود که بازسازى راديکال جامعه را طلب ميکرد، ميگفت که انقلاب سياسى فقط کافى نيست و بايد يک انقلاب اجتماعى صورت بگيرد. اين بخش خود را کمونيست ميناميد. و حتى ايده انقلاب اجتماعى کمونيستى را طرح ميکرد. مارکسيسم بر اين مبنا حرف ميزند. بنابراين اين مانيفست کمونيست است بخاطر اينکه با سوسياليسم، که مشخصه سوسياليسم بورژوائى است، مرزبندى بکند و خود را بعنوان کمونيست، بعنوان مدافع سوسياليسم کارگرى متمايز کند .
کمونيستها در آن زمان کارگران بودند. اکنون صد و سى و چند سال از مانيفست کمونيست گذشته است و کمونيسم عملا موجود ديگر مشخصه کارگران نيست بلکه حالت همان سوسياليسمى را پيدا کرده که مارکس زمان خودش از آن حرف ميزد، متعلق به بورژواهاست. بنابراين ما کلمه کارگرى را به آن اضافه ميکنيم و ميگوئيم "کمونيسم کارگرى" براى اينکه ما را برگرداند درست بر سر اين موقعيت اجتماعى که انگلس از آن سخن ميگفت. به اين ترتيب اگر بخواهم مانيفست کمونيست را دوباره چاپ کنم، نامش را ميگذارم مانيـفـست کمونيست کارگرى. منتهى بعدا توضيح ميدهم که اين مانيفست صد و سى سال قبل کمونيسم کارگرى است و کمونيسم کارگرى امروز به يک تبيين جديدى از جهان امروز احتياج دارد. و بايد براى جهان امروز خط مشى تعيين کند .
مبانى و چهارچوب سيستم فکرى مارکسيسم
بهرحال اين من را به اين بحث ميرساند که کمونيسم کارگرى بعنوان يک ديدگاه، بعنوان يک جهان نگرى و يک دستگاه فکرى چيست؟ فکر ميکنم تا همينجا جواب اين سوال را داده ام: کمونيسم کارگرى مارکسيسـم است. بعنوان يک دستگاه فکرى، جامع و فراگير است، زيرا همان مارکسيسم است و مارکسيسم جامع و فراگير است. به اين اعتبار، گرايش کمونيستى کارگرى، ديدگاه کمونيسم کارگرى، از نظر تئوريکى، ارتدکسى مارکسيسم را تاکيد ميکند و بر صحت مارکسيسم پافشارى ميکند و تنها چيزى که من اينجا اضافه ميکنم اينست که کمونيسم کارگرى ميکوشد اين مارکسيسم را در انتهاى قرن بيستم بکار ببندد. به تغييرات عينى در جامعه و در جنبش سوسياليستى نگاه ميکند و اينها را در سيستم خودش دوباره بررسى ميکند و پاسخ ميدهد. بايد بدهد. اين ميشود کمونيسم کارگرى که ما الان مطرح ميکنيم در تمايز با ساير سوسياليسم غير پرولترى. با سوسياليسم غير کارگرى. دستگاه فکرى کمونيسم کارگرى، مارکسيسم است در تلاقى زمانى خودش، آخر قرن بيستم. مارکسيسمى است که مانيفست کمونيست پرچمش را بلند کرده است .
وقتى اين را ميگوئيم بعضى ممکن است بگويند که جريان مارکسيسم انقلابى ايران هم همين را ميگفت. تاکيد بر صحت و اصوليت مارکسيسم. در پاسخ به اين نکته من خودم را موظف ميدانم بهرحال يک مقدار راجع به مارکسيسم حرف بزنم، راجع به کمونيسم کارگرى حرف بزنم و در تبيينش از اقتصاد، فلسفه. درباره تئورى سوسياليسم مارکس و تبيين مارکس از سوسياليسم نکاتى را بگويم تا مارکس را آنطورى که اين جريان ميخواهد بشناساند، آنطور که کمونيسم کارگرى ميخواهد بشناساند، اينجا مطرح کرده باشم و درعين حال دوباره نشان بدهم که اين مارکسيسم تئورى کمونيسم کارگرى است .
در اينجا من نميخواهم، مثلا وقتى از فلسفه مارکسيستى حرف ميزنم، سخنرانى اى درباره فلسفه مارکسيستى بطور کلى کرده باشم. من ميخواهم در فلسفه مارکسيستى، جوهر طبقاتى آنرا توضيح بدهم، در نقد اقتصاد سياسى مارکس، جوهر طبقاتى اش را توضيح بدهم، و در تئورى سياسى و همينطور تبيين مارکس از سوسياليسم، جوهر طبقاتى اش را توضيح بدهم و بالاخره اين را بيرون بکشم که چرا اين تئورى واقعا تئورى يک موجوديت و يک عنصر اجتماعى يعنى طبقه کارگر است و نه برعکس. يعنى يک تئورى اى که فقط بدرد کارگر ميخورد. ميخواهم نشان بدهم مارکسيسم تئورى اى است که بنياد اثباتى خودش به مثابه يک تئورى، وجود و پراتيک يک موجوديت اجتماعى - طبقاتى مشخص يعنى طبقه کارگر است .
اجازه بدهيد با چند نکته پيرامون فلسفه مارکسيسم شروع کنم. همه ميدانيم و تکرار ميکنيم که مارکسيسم ماترياليسم است. يعنى تقدم ماده بر ايده و جهان عينى بر جهان ذهنى و غيره. و باز همه ميدانيم که مارکس فقط اينرا نگفته و يک لغت ديالکتيکى ميگذاريم سر اين ماترياليسم و خودمان را از يک عده ماترياليست ديگر تفکيک ميکنيم. اين ديالکتيک، که محور نقد مارکس به ماترياليسم زمان خودش و پيش از خودش است چيست، جوهرش چيست؟
مارکس اينرا در نقد فوئرباخ توضيح ميدهد و من مشخصا ميخواهم به دو نکته در اين نقد (نقد مارکس خيلى وسيع و جامع است) اشاره بکنم. ماترياليسم قبل از مارکس، جهان عينى برايش مقدم است. عينى وجود دارد و ذهن انسان بعنوان آگاهى، بعنوان آگاهى انسانى در مقابلـش قرار ميگيرد و آنرا منعکس ميکند. اولين اختلاف مارکس با اين ماترياليسم اين است که اين بيان صحيح نيست. "ذهن" نه فقط جهان عينى را منعکس ميکند، بلکه تغييرش هم ميدهد. به اين ترتيب اين طرف قضيه هم، خودش به عنصر فعاله اى در رابطه با اينکه عينى اساسا چى هست، و چرا چنين است که هست، تبديل ميشود. عينى يک چيز داده شده از پيشى نيست، که ذهن فقط آينه اى جلوى آن باشد. بلکه اين عنصر ذهنى، عنصر فعاله تغيير است. بنابراين مارکس مقوله پراتيک را مطرح ميکند. مارکس ميگويد براى شما باغهاى انگور فلانجا يک عينيتى است که ذهن بشر آن را منعکس ميکند. اما روز خودش اين باغها محصول کار آدمهايى بوده است. هر چيزى که شما عينيت آن را ميبينيد، حاصل يک پروسه تغيير توسط عنصر آگاه و فعال در آن است. بنابراين اولين چيزى که مارکسيسم و ماترياليسم مارکس را از ماترياليسم هاى قبل از خودش جدا ميکند مقوله پراتيک است. مارکس در ايدئولوژى آلمانى و در نقد فوئرباخ حتى يکجا کمونيسم و "ماترياليسم پراتيک" را مترادف هم بکار ميبرد و از "ما کمونيستها، يعنى ماترياليستهاى پراتيک" حرف ميزند .
بنابراين اولين مقوله پراتيک است. اولين نقطه جدل مارکس با فوئرباخ بر سر مقوله پراتيک و رابطه حقيقت با پراتيک است. اينکه يک چيزى حقيقت دارد يا نه در خودش معلوم نميشود. با پراتيک کردن آن امر بايد حقيقتش را اثبات کرد. اثبات، يک امر پراتيکى است. بهرحال پراتيک اولين وجه تمايز است. ولى پراتيک چـه چيزى؟ اين سوالى است که بخصوص به بحث ما مربوط ميشود .
نقطه اختلاف دوم مارکس با فوئرباخ بر سر انسان است. پذيرفتيم که انسان با پراتيک خودش جهان عينى را تغيير ميدهد. اما اين انسان خودش چيست؟ اختلاف مارکس با فوئرباخ اينست: مارکس ميگويد انسان براى فوئرباخ پديده اى مجرد و طبيعى و غريزى است در صورتيکه انسان يک پديده اجتماعى است. فوئرباخ ميرسد به ذات انسان. بهرحال در فلسفه فوئرباخ در مقابل آن جهان عينى انسانى وجود دارد که آن را منعکس ميکند و بايد تعريف نمونه وارى از آن انسان کرد. بايد با ذات خودش آنرا توضيح داد. ماترياليسم مکانيکى مجبور است اين کار را بکند، پديده ها را با ذات خودشان توضيح بدهد. مارکس اينکار را نميکند. مارکس ميگويد اين ذات انسان خودش حاصل يک موقعيت بيرون از خودش است. بنابراين مارکس در مقابل انسان طبيعى و ذاتى فوئرباخ، انسان اجتماعى را مطرح ميکند. ميگويد انسان چيزى نيست جز محل تلاقى روابط اجتماعى اى که بر او ميگذرد. اين پديده در مقابل جهان عينى قرار گرفته و اين جهان روى او تاثير ميگذارد. انسان براى مارکس يک مقوله اجتماعى است، حاصل جامعه است و در هر مقطع حاصل برآيند روندهاى اجتماعى است که بر آن انسان ميگذرد. بنابراين آن انسانى که بقول فوئرباخ دارد جهان عينى منعکس ميکند براى فوئرباخ يک موجوديت بيولـوژيکى است با حواس معين و غرايز معين و حسيات معينى در قبال دنياى بيرون از خودش. اما براى مارکس فشرده اى از جامعه زمان خودش است و محصول موقعيت اجتماعى اى که در آن قرار گرفته است. اينجاست که مقوله اجتماع وارد تبيين مارکس ميشود. اجتماع از همان اول در تعريف انسان وارد مارکسيسم ميشود. اينطور نيست که بدوا انسان را داريم و سپس ميائيم تا راجع به اجتماع و شيوه توليد و غيره حرف بزنيم. اجتماع مقدم بر انسان در تعريف خود مقوله انسان وارد تحليل مارکس ميشود. ولى اين هنوز تمام بحث نيست. در قدم بعد بايد پرسيد مارکس اجتماع را چـگونه تعريف ميکند؟ بايد سراغ ايدئولوژى آلمانى رفت و ديد که مارکس اجتماع را چگونه تعريف ميکند. براى مارکس اجتماع جمع عددى افراد نيست که با هم توافق کرده اند کنار هم زندگى و کار کنند - درسى که علوم سياسى بورژوائى ميدهد، "جامعه ناشى از قرارداد دستجمعى يک عده آدم است که با هم تصميم گرفته اند خيابان بسازند، حقوق همديگر را رعايت کنند، و تقسيم کار کنند"- مارکس در ايدئولوژى آلمانى ميگويد قبل از اينکه جامعه اى بخواهد باشد بايد انسانش زنده باشد و خودش را بازتوليد بکند. مارکس فورا مساله را به توليد و بازتوليد ربط ميدهد. بنابراين از پايه هاى بنيادى جامعه حرف ميزند که اساسش توليد است. بنابراين وقتى ميگوئيم انسان خصلت اجتماعى دارد، خيلى سريع معلوم ميشود که در پشت تمام اين خصلت اجتماعى، مناسبات توليدى زمان آن انسان است که مهم و تعيين کننده است. بنابراين براى مارکس جامعه معنى جامعه شناسانه ندارد بلکه بلافاصله در زيربناى خود معنى توليدى و اقتصادى پيدا ميکند. رابطه زيربنا و روبناى اجتماعى را هم البته مارکس توضيح ميدهد (که اين اينجا به معنى اخص کلمه به بحث ما مربوط نيست . )
ولى هنوز اينهم پايان کار نيست. توليد چيست؟ توليد چه چيزى را بما ميگويد؟ و اينجاست که مفهوم طبقه بعنوان جزء لايتجزاى پروسه توليدى جامعه در هر مقطع، همانجا وارد تعريف انسان ميشود. بنابراين در فلسفه مارکسيستى، شروع، حتى شروع دريافت و فهم، شروع اينکه کسى بفهمد چه چيزى حقيقت است، شروع اينکه اصلا بشود از فلسفه حرف زد، شروع اينکه اصلا بشود فلسفه اى داشت، طبقه است. در تئورى مارکسيستى طبقه حتى مقدم بر ادراک وارد سيستم ميشود. طبقه همراه فلسفه مارکسيستى آمده. اينطور نيست که طبقه مقوله و دسته بندى اى است که بعدا انسانها در آن جاى ميگيرند و دسته بندى ميشوند. براى جامعه شناسى بورژوائى اينطور هست، از انسانهاى مجرد شروع ميکند و سپس با جمع زدن انسانها و افراد به جامعه ميرسد و با دسته بندى انسانها به مقوله طبقه و طبقات اجتماعى. براى مارکس اگر مفهوم طبقه را نياوريد فلسفه اش براى توضيح جهان پيرامون خودش همين اول اشکال پيدا ميکند. فلسفه اش اشکال پيدا ميکند چون خودش مدعى است که انسان محصول روابط اجتماعى است، خودش معتقد است اين روابط اجتماعى طبقاتى است. تازه اين انسان محصول روابط اجتماعى و محصول روابط طبقاتى بگذاريد جلو عينيت اجتماعى تا ببينيد پراتيکش چيست و حقيقت چيست و غيره. بنابراين در تلقى مارکس از انسان، طبقه وارد ميشود. در تلقى مارکس از پراتيک طبقه وارد ميشود، در تلقى مارکس از ماترياليسم طبقه وارد ميشود .
در قلمرو اقتصاد سياسى چطور؟ مارکس انتقادى دارد به جامعه سرمايه دارى. کتاب کاپيتال و کتابهاى ديگر اقتصادى مارکس، آموزش اقتصاد نيست. نقد جامعه بيرون از خودش است. نقد اقتصاديات آن جامعه است. نقد پايه هاى توليدى آن جامعه است که براى مارکس رکن آن جامعه است، شرط پيدايش جامعه است. نقد مارکس به اقتصاد سياسى سرمايه دارى چيست؟ باز نگاه ميکنيم و مقوله طبقه را محور اين نقد ميبينيم. اساس نقد مارکس به سرمايه دارى، تئورى ارزش اضافه و انباشت سرمايه اوست. مارکس ميگويد سرمايه ارزش خودگستر است. ارزش رشد يابنده است. اما چرا ارزش رشد پيدا ميکند. انباشت چگونه صورت ميگيرد. اين ارزش "اضافه شده" از کجا ميآيد؟ در تجزيه و تحليل اين امر مارکس فورا ميرسد به خريد و فروش نيروى کار. ميرسد به کالايى به نام نيروى کار، به وجود پديده اى به اسم کارگر در جامعه سرمايه دارى که نيروى کارش را ميفروشد. بنابراين کارگر همراه نقد اقتصاد سياسى مارکس وارد صحنه ميشود. تئورى ارزش اضافه بدون وجود مقوله کارگر بى معناست. محور انتقاد اقتصادى مارکس وجود طبقه کارگر است. وجود يک طبقه اجتماعى، توده اى از مردم، بخشى از جامعه که مجبور است نيروى کارش را بفروشد. مارکس اين طبقه را بطور عينى تعريف ميکند. بعضى ميگويند تعريف مارکس از طبقه کارگر معلوم نيست. آيا هرکس مزد گرفت، يعنى مثلا پاسبانها يا کشيشها هم کارگرند؟ نکته اينجاست که مارکس بدوا قلمرو اقتصاد را، بعنوان قلمروى که طبقات اجتماعى در آن متعين ميشوند، تعريف کرده است. براى مارکس کارگر کسى است که مزدبگير در قلمرو اقتصاد است و نه هرکسى که در ازاى کارى اجرتى ميگيرد، حال بطور قسطى، ماهانه، روزانه و غيره. قلمرو اقتصاد براى مارکس از قلمرو سياست بروشنى قابل تفکيک است. در کتاب سرمايه اينها را بروشنى ميبينيد. حلـقه هايى که مارکس را از اقتصاد به سياست و به روبناى غيراقتصادى جامعه ميرساند، همه در بحثهايش روشن است. از تقسيم کار حرکت ميکند، بعد مالکيت را توضيح ميدهد و غيره .
بهرحال کارگر يک مقوله تعريف شده عينى است و بخصوص پرولتاريا. از ١٧ سوال اصول کمونيسم انگلس ١١ تاش راجع به پرولتارياست و همه اش هم توضيح اين پديده بعنوان يک پديده عينى است. نگفته است پرولتاريا کسى است که طور خاصى فکر کند، بلکه گفته کسى است که در چه موقعيت عينى اقتصادى معينى قرار دارد. و اين موقعيت عينى قابل تبيين است .
در عرصه مبارزه سياسى و باصطلاح نگرش مارکس به تاريخ هم به همين ترتيب جايگاه محورى طبقه را ميبينيم. مبارزه طبقاتى و مقدرات اين مبارزه طبقاتى هم باز محور نگرش مارکس به تاريخ و سير تحول جامعه است. نگرش مارکس به مقوله دولت و پيدايش دولت مفهوم طبقه را در بطن خود دارد. پيدايش دولت نتيجه پيدايش مقوله اضافه محصول است. يعنى محصولى اضافه بر آنچه توليد کننده مـستقيم بايد مصرف کند تا بتواند از نو کار و توليد کند. تا وقتى جامعه بشرى اضافه محصول ندارد و هرکس هرچه را درآورده بايد درجا مصرف کند تا بتواند زنده بماند و برود يک چيز ديگرى گير بياورد و بخورد، دولتى هم در کار نيست. کارى برايش وجود ندارد. دولت مال وقتى است که بخواهند يک چيزى را از دست کسى در بياورند. و بايد بطور عينى چيزى اضافه باشد تا بتوان آن را از دست توليد کننده درآورد بى آنکه او نابود شود و توليد متوقف شود. يعنى در مقياس تاريخى براى آن عده، براى آن توده کار کننده، بعد از گرفتن بخشى از محصول کارشان هنوز يک چيزى بماند که بتوانند زنده بمانند. ميشود يک عده را کشت و همه چيز را از دستشان درآورد ولى دولت بعنوان پديده اى در يک جامعه پابرجا، متکى بر اضافه توليد است. دولت جامعه بورژوائى، واقعيتى است متکى بر ارزش اضافه، به شکل مشخص اضافه توليد مازاد بر مصرف توليد کننده مستقيم يعنى کارگران. دولت در تبيين مارکسيستى، دولت يک طبقه است. دولت اساسا بعنوان يک پديده طبقاتى در مارکسيسم تعريف ميشود. در تئورى مارکسيستى ماحصل اين مبارزه طبقاتى نهايتا به پيدايش يک دولت طبقه کارگر ميرسد -بعنوان مقدمات گذار از يک جامعه اى که طبقات و دولت در آن وجود دارد به جامعه اى که در آن طبقات و دولت نيست. مارکس ديکتاتورى طبقه کارگر را مطرح ميکند .
هدف اين جنبش، هدف اين تاريخ و جهت اين تاريخ که اساس آن مبارزه طبقات است چيست؟ اگر تاريخ قانونمند است، جهت آن چيست؟ اين ما را ميرساند به تيتر بعدى. مارکس و سوسياليسم مارکسيستى. خيلى جالب است. من ميگويم بيائيد بنشينيم و کلاهمان را قاضى کنيم و ببينيم امروزه به چى چيزهايى سوسياليسم ميگويند. ولى مارکس خيلى روشن حرف ميزند. مارکس دهها بار در مانيفست کمونيست و متون ديگر از اين حرف ميزند کمونيستها با لغو مالکيت خصوصى بر وسائل توليد مشخص ميشوند. کمونيستها با نابودى مالکيت بورژوائى مشخص ميشوند. کمونيستها با لغو کار مزدى و بردگى مزدى مشخص ميشوند. يعنى ماحصل اين مبارزه طبقاتى، پيروزى اين مبارزه طبقاتى، در لغو يک سيستم ملکى است (که با توجه به آنچه گفتم بايد روشن باشد که چه ربط دقيقى با تبيين اجتماعى و فلسفى مارکس دارد). بايد آن مناسبات توليدى اى را دگرگون کرد که بشر را در آن موقعيت قرار داده است. بنابراين انقلابى که مارکس از آن حرف ميزند، يک انقلاب سياسى ساده نيست، بلکه انقلابى است که در زيربناى اقتصادى جامعه دست ميبرد و مالکيت خصوصى بر توليد و همراه با آن نفس بورژوا بودن و پرولتاريا بودن را برمياندازد. هيچ جا مارکس از اين تخفيف نداده است. هيچ جا وظيفه اى کمتر از اين براى انقلاب کمونيستى تعريف نکرده است. البته سوسياليسم بورژوايى هم خواهان تحولات و تغييرات اقتصادى است. اما ابدا به اين قائل نيست که اين تغيير اوضاع اقتصادى بايد متضمن لغو مالکيت بورژوائى بر توليد و لغو کار مزدى باشد و گرنه چيزى جز اصلاحات ادارى نخواهد بود. مضمون اقتصادى انقلاب اجتماعى براى مارکس خيلى روشن و تعريف شده است و آن لغو مالکيت خصوصى بر وسائل توليد و لغو سيستم کار مزدى است. پايان وضعيتى که در آن بخشى از جامعه براى بقاء نيروى کار کردنش را به ديگرى ميفروشد .
بنابراين از نظر خصلت انقلاب مورد نظر مارکس، سوسياليسم مارکس، باز مقوله طبقه کارگر و وجود عينى طبقه کارگر امرى محورى است قرار است موقعيت اين طبقه تغيير کند. اينجا منظورم از نظر رفاهى و مصرفى و امثالهم نيست. بلکه از نقطه نظر مکان اجتماعى اش است. جامعه نبايد به طبقات تقسيم شود. وجود يک طبقه اى از مردم که مجبور است نيروى کارش را بفروشد. تا بتواند زندگى کند نبايد وجود داشته باشد. سوسياليسم مارکس حاصل يک انقلاب کارگرى است .
بنابراين ما اينجا به روشنى يک نقد کارگرى را مى بينيم. اينطور نيست که يک دستگاه فکرى خيرانديش آمده در جامعه با چراغ قوه دنبال يک قشر اجتماعى بدرد بخور براى انقلاب گشته و کارگر را پيدا کرده است، بدوا سوسياليسم را ميخواسته و حالا آمده است ببيند کدام طبقه ميتواند اينرا به سرانجام برساند و عامل اجرايى اين سوسياليسم باشد. برعکس است، اين يک جنبش اجتماعى است که دارد به زبان تئورى حرف ميزند نه برعکس. تئورى نيست که مابه ازاء اجتماعى خود را يافته است، خود آن کارگر است که در اين تئورى دارد حرف ميزند و تمام اهميت مارکسيسم در اين است که وقتى خوب ميخوانيدش مى بينيد خود کارگر است که دارد حرف ميزند. فلـسفه اش را نميتواند بدون فرض موجوديت خودش بيان کند. در تئورى مارکسيسم کارگر هيچ جائى در هيچ مرحله اى از تحليل نيست که وارد بشود، از ابتدا حضور دارد، تحليل دهنده است. اينطور نيست که تئورى را ساخته باشيم و حال بيائيم پيگيرترين فلان و بهمان را تعيين کنيم و ببينيم طبقات اجتماعى کجا هستند و بگوئيم آها کارگر، پيگيرترين دمکرات. کارگر، پيگيرترين عدالتخواه اجتماعى. کارگـر، پيگيرترين مبارز راه رهائى زن. کارگر، پيگيرترين مدافع فلان امر است. صحبت اين نيست که يک مکتب فکرى دارد اقشار اجتماعى مورد نظرش را انتخاب ميکند يا جائى قضاوتش را راجع به جامعه ميگويد، برعکس اين قضاوت بخشى از جامعه است راجع به فلسفه، قضاوت بخشى از جامعه است راجع به تئورى. قضاوت بخش معينى از جامعه است راجع به همه اينها و راجع به آينده جامعه. تمام زيبائى و اهميت مارکسيسم اينست. و بنظر من باز ايجاب ميکند که کسى که مانيفست کمونيست را ميخواند، اول اسمش را خط بزند و بنويسد مانيفست کمونيست کارگرى. چون در هيچ جائى در بحث مارکس موجوديت طبقه اثبات نميشود، بلکه فرض گرفته ميشود، هيچ کجا منافع طبقه اثبات نميشود، بلکه فرض گرفته ميشود، و هيچ جا براى حقانيت و مشروعيت اين منافع استدلال نميشود، بلکه فرض گرفته ميشود. اينکه طبقه کارگر بايد آزاد بشود، فرض گرفته ميشود. استدلال بر نميدارد. سوسياليسم بورژوائى ميگويد آخر درست نيست که جامعه به فقير و غنى تقسيم شده باشد و از اينجا رهسپار حمايت و کمک به اقشار محروم ميشود. در مارکسيسم اصلا حرف بر سر اين نيست. اين تئورى، اين فلسفه، کلام کارگر است. نه بعنوان اشخاص معين، بلکه بعنوان طبقه مزدبگيرى که چنين جامعه اى را نميخواهد. مارکسيسم متن و محتواى اعتراض يک طبقه اجتماعى است. کارگر را از مارکسيسم بگيريد، هيچ چيز از اين دستگاه فکرى نميماند. چنين نيست که اگر کارگر را از مارکسيسم گرفتيم و مارکسيسم به يک تئورى فاقد عامل اجرايى تبديل ميشود، به يک تئورى غيرقابل کاربست تبديل ميشود. مقوله کارگر را از مارکسيسم بيرون بکشيد، هيچ تئورى اى بجا نميماند. هيچ تبيين فلسفى اى بجا نميماند. هيچ نقدى به فلسفه پيش از خودش باقى نميماند. تئورى نقد اقتصاد سياسى بجا نميماند. هيچ چيز بجا نميماند که بخواهيد بکارش ببنديد يا نه. کارگر را اگر از مارکسيسم بيرون بکشيد، مارکسيسم باقى نميماند. مثل اين ميماند که بخواهيد بورژوازى را بيرون بکشيد و هنوز تئورى ليبراليسم بدهيد. همانقدرى که در ليبراليسم، در محافظه کارى، در فاشيسم، وجود اجتماعى بورژوازى فرض است و بهيچوجه مورد بحث قرار نميگيرد، هيچوقت حالت نبودش در نظر گرفته نشده، در مارکسيسم وجود اجتماعى کارگر فرض گرفته ميشود و هيچوقت مورد بحث نيست. عکسش در نظر گرفته نشده. اگر در جامعه اى کارگر وجود ندارد، حتما سرمايه دارى هم نيست و مارکسيسم هم همراهش نيست. ولى اگر يک جا راجع به سرمايه دارى حرف ميزنيم، آنوقت ديگر اين رسما کلام فلسفى و سياسى و اقتصادى و اجتماعى کارگر در اين جامعه است .
بنابراين، بعنوان يک دستگاه فکرى، مارکسيسم دستگاه فکرى کارگر است نه دستگاه فکرى مربوط به کارگر. نه تئورى انقلاب بـراى کارگران، بلکه تئورى کارگران براى انقلاب. نقش مرکزى کارگر در مارکسيسم از مقولاتى نظير عدالت اجتماعى، ترقى، رشد نيروهاى مولده و غيره، استخراج نشده. مثل اينکه "براى رشد اجتماعى، کارگران بايد انقلاب کند"، "براى رشد اجتماعى، کارگر بايد پا به صحنه بگذارد". "براى عدالت اجتماعى، کارگر بايد رهبرى جنبش را بدست بگيرد". هيچ جا مقوله کارگر خصلت اشتقاقى نسبت به مقوله اى پيش از خود، مقدم بر او، مثل عدالت، برابرى و امثال اينها ندارد. برعکس است. اين مقوله کارگر، يعنى جامعه مبتنى بر کار مزدى کارگر، است که برابرى را معنى ميکند، عدالت را معنى ميکند، توسعه و ترقى را معنى ميکند و معنى واقعى جامعه و تاريخ را معنى ميکند .
به اين ترتيب، مارکسيسم بنا به تعريف، به تعريفى که خود در اساس جهان بينى اش از خود بدست ميدهد، يک نگرش و سيستم فکرى کارگرى است. و فقط با دست بردن در بنيادهاى اساسى اش ميتوان کاربستى غير از پرولترى بودن و کارگرى بودن به آن داد. و اين همان اتفاقى است که عملا در طول صد سال اخير صورت گرفته است. مارکسيسم بدلائل معين توسط جناحهايى از خود طبقه بورژوازى بدست گرفته ميشود. براى مثال جناح چپ بورژوازى از مارکسيسم بعنوان تئورى اى براى عمل سياسى قهر آميز استفاده ميکند، بعنوان تئورى اى براى بسيج طبقه کارگر در خدمت امر سياسى اش استفاده ميکند. آن بخشى از بورژوازى که ميخواهد براى تغيير مورد نظرش توده محروم در جامعه را بسيج بکند، ناگزير به مارکسيسم متوسل ميشود. به اينها بعدا ميرسيم. اما نکته اينجاست که اين انتقال مارکسيسم از جنبش طبقه کارگر به جنبشهاى مختلف بورژوايى بدون تجديد نظر در اين سيستم و اين انديشه و بدون تحريفات ممکن نيست و تصرف مجدد مارکسيسم بوسيله جنبش سوسياليستى طبقه کارگر هم بدون اعاده احکام مارکسيسم ممکن نيست. اينجاست که ايدئولوژى و تئورى جايگاهشان را براى ما دوباره پيدا ميکنند. ما طرفدار ساختن احزابى که متوليان آستان قدس تئورى باشند نيستيم، ولى بعنوان احزاب کارگرى شديدا به ارتدوکسى مارکسيسم و تمام صحت تئوريکى مارکسيسم احتياج داريم .
نقد کمونيسم کارگرى از سوسياليسم واقعا موجود
ادعاى ما مبنى بر اينکه کمونيسم کارگرى يک دستگاه فکرى جامع است، يک جهان نگرى جامع است، ادعائى نيست درباره آنچه که من ميگويم. صحبت بر سر جامعيت کمونيسم کارگرى بعنوان ديدگاه و نقد طبقاتى اى است که مارکس تبيين ميکند. اين ديدگاه طبقاتى وجود دارد. آنچيزى که وجود ندارد، اين است که اين ديدگاه طبقاتى آخر قرن بيست حرف بزند. ولى باز تازه نقطه حرکت ما اين نيست. نقطه حرکت ما اينست که کمونيسم کارگرى به مثابه يک جنبش اجتماعى بهرحال وجود دارد و وقتش شده که اين انديشه و اين سيستم فکرى جنبش خود را از دست بورژوازى بيرون بکشيم. تا آنجائى که از تاريخ احزاب کمونيستى حرف ميزنيم، حزب کمونيستى کارگرى به اين ترتيب پيدا ميشود که جنبش سوسياليستى طبقه کارگر، جنبش اجتماعى طبقه کارگر، پرچم مارکسيسم را بلند کند. از موضع انسانهائى در درون جنبش اجتماعى بايد رفت سر اين مساله. و پرچم مارکسيسم را نميشود بلند کرد بدون نقد کمونيسم واقعا موجود .
گفتم که کمونيسم کارگرى همچنين نقدى است بر سوسياليسم عصر خويش، نقدى است از سوسياليسم واقعا موجود. آنچه من خواستم اينجا نشان بدهم اين است که کمونيسم کارگرى، مارکسيسم است و مانيفست اش داده شده است. در زمان خودش بعنوان نقد سوسياليسم موجود عروج کرد و در زمان فعلى هم بايد بعنوان نقد سوسياليسم موجود قد علم کند. اين ديدگاه ميخواهد سوسياليسم و کمونيسم موجود را دقيقا سر جاى خودش قرار بدهد. ولى اين کار را فقط وقتى ميشود کرد که اين نقد واقعا پرچم جنبش اجتماعى اى باشد که ميتواند اين نقد را بکند. همانطور که زمان مارکس واقعا چنين بود .
اينجا فقط اين را يادآورى کنم که سوسياليسم عملا يا واقعا موجود معمولا در ادبيات بخصوص طيف پروروس به سوسياليسم اردوگاهى ميگويند، من در اينجا اين را به اين معنى بکار نميبرم. من منظورم هرنوع تحزب و تشکل کمونيستى است که تا اين لحظه داريم راجع به آنها حرف ميزنيم. منظورم کمونيسمى است که من آنرا غيرکارگرى ميدانم .
بهرحال، مارکس هم سوسياليسم و کمونيسم خودش و مانيفست کمونيست را در تقابل با سوسياليستهاى ديگرى مطرح کرد. شما مانيفست کمونيست را باز بکنيد. فصل اولش، بعد از آن شبح (که قطعا يک تبيين اجتماعى از شبح بايد داشت)، وارد فصل پرولترها و بورژواها ميشود. و بعد آخر کتاب، به سوسياليسمهاى ديگر ميرسد. ادبيات سوسياليستى و کمونيستى. مارکس اينجا دسته بندى جالبى دارد، هرچند که اوضاع و احوال اجتماعى آنموقع با امروز خيلى فرق دارد، با اينحال من فکر ميکنم توجه به اين فصل از مانيفست کمونيست به ما و به درک موقعيت امروز ما کمک زيادى ميکند .
مارکس سوسياليسم زمان خودش را بغير از کمونيسمى که خودش از آن حرف ميزند سه دسته ميکند. اين سه دسته عبارتند از اول، سوسياليسم ارتجاعى. اين سوسياليسم ارتجاعى را بر دو بخش تقسيم ميکند: سوسياليسم فئودالى و سوسياليسم خرده بورژوائى. سوسياليسم فئودالى سوسياليسم اريستوکراسى و اشرافيتى است که در مقطع عروج بورژوازى با استناد به مشقات کارگران در کارگاهها و غيره، شروع به تخطئه و نقد بورژوازى و جامعه جديد ميکند. اعتراض ميکند که نظام بورژوايى هيچ اصول و حساب و کتابى بجا نگذاشته، همه را بکار کشيده، فقر ايجاد کرده و غيره، بورژوازى را از موضع نظام منقرض شده سرزنش ميکند. اين نوع سوسياليسم رو به عقب، معطوف به گذشته، از موضع طبقات داراى گذشته را حتى همين امروز هم در کشورهاى عقب مانده مثل ايران مى بينيم. وقتى سرمايه دارى دارد توسعه پيدا ميکند، هستند کسانى که از موضع دوران قاجاريه، شروع به انتقاد کردن ميکنند و اسم خودشان را هم سوسياليست ميگذارند! شخصيتهايش در چپ ايران خيلى ها هستند. مارکس ميگويد اينها از موقعيت گذشته به حال نگاه ميکنند و بورژوازى را از موضع آريستوکراسى فئودال نقد ميکنند منتهى به کارگر و زحمتکش آويزان ميشوند، بخشى که سابق بر اين امت خودش محسوب ميشد. يعنى اينها قيم اش بودند. در حسرت آن مناسبات سابق هستند. نقض حق قيمومت خود بر آدمها و اينکه آنها باصطلاح آزاد ميشوند که بروند در جامعه کار کنند و در ضمن مشقت بکشند، را دارد نقد ميکند و جامعه عقب مانده خودش را، رابطه ارباب - رعيتى خودش را تحت عنوان سوسياليسم ارائه ميکند. يکى از اعتراضات اين نوع سوسياليسم به سرمايه دارى اين است که "اين کارهاى شما (بورژوازى) يک توده انقلابى بوجود ميآورد". "مردم را داريد عاصى ميکنيد"، "زحمتکش هايى بوجود ميآوريد که عليه جامعه انقلاب ميکنند" و دعواى سوسياليسم فئودالى با بورژوازى اينست .
سوسياليسم خرده بورژوائى که فکر ميکنم ما بايد خيلى روى آن دقت کنيم براى اينکه شاخصهاى خيلى مشترکى دارد با شاخه هاى مهمى از شبه سوسياليسم و ضد امپرياليسم در ايران (با اينکه گفتم اوضاع و احوال اجتماعى به نسبت آن موقع اروپا تا ايران خيلى فرق ميکند)، سوسياليسمى است که از موضع اقشار در حال اضمحلال جامعه گذشته مطرح ميشود. موضع دهقانان و موضع باصطلاح صنعتگرانى که به صفوف پرولتاريا رانده ميشوند. مارکس ميگويد اين نوع سوسياليسم هم ارتجاعى است هم اتوپيک. نگرانى هاى آن بخش را در خودش دارد، نگرانى هاى بخش خرده بورژوا را در خودش دارد که دارد از بين ميرود. وقتى توصيف مارکس از اين گرايش را ميخوانيد، خيلى روشن تصويرى از آل احمدها و روشنفکران و پوپوليستهاى ضد غربى ايران جلو چشمتان ميآيد. اين نوع سوسياليسم ضد رشد اقتصادى، ضد توليد وسيع، ضد تکنيک، دلش ميخواهد مناسبات قديمى توليد نگهداشته بشود و در چهارچوب آن فعاليت بشود و غيره. در عين حال اين نقد روبه گذشته در قالب سوسياليستى عرضه ميشود و منافع اين اقشار درحال اضمحلال منفعت اجتماعى قلمداد ميشود و آب و رنگ سوسياليستى به آن زده ميشود. (آن سوسياليسم ارتجاعى از شخصيت هايش سيسموندى را نام ميبرد که اگر شما بحثهاى "دوستان مردم کيانند" را خوانده باشيد، بحثهاى نارودنيکها شبيه بحثهاى آنهاست و وقتى ميآييد در سوسياليسم خلقى مى بينيد بحثهاى خلقيون ايرانى قبل از انقلاب ٥٧ شبيه آنهاست . )
ديگرى سوسياليسمى است که مارکس به آن سوسياليسم حقيقى يا سوسياليسم آلمانى ميگويد. مارکس ميگويد سوسياليسم انقلابى فرانسه ايده هايش از فرانسه به آلمان رفت ولى خود فرانسه به آلمان نرفت. آن ايده ها رفت آلمان و افتاد دست پروفسورها. دست فلاسفه، دست کسانى که دنبال تجسم خرد مطلق ميگشتند، داشتند دنبال چهارچوبى براى توجيه عظمت طلبى آلمانى و تقديس ملت آلمان و باصطلاح قدوسيت و برترى جامعه آلمان ميگشتند. دفاع از دولتهاى مطلقه پشت اين نوع سوسياليسم نهفته بود. يک نوع سوسياليسم آلمانى بوجود آمد که ديگر کارى به پرولتاريا و غيره نداشت. سوسياليسم تجسم خرد بود، يک سيستم خردمندانه بود که بايد توسط دولت پياده ميشد و اين منشا يک نوع سوسياليسم ارتجاعى از بالاست . مارکس ميگويد پايه طبقاتى اين نوع سوسياليسم هم خرده بورژوازى است .
سوسياليسم ديگرى که مارکس مطرح ميکند، سوسياليسم محافظه کار يا بورژوائى است. که بخصوص از اين نظر جالب توجه است که فرقش با اشکالى که قبلا اشاره شد اينست که اين يکى در چهارچوب سرمايه دارى از بين نميرود. در صورتيکه سوسياليسم فئودالى و خرده بورژوايى نهايتا دورانى دارند و از بين ميروند. سوسياليسم بورژوائى محافظه کار سرجاى خودش باقى ميماند و تحت شرايط جديد اشکال جديدى پيدا ميکند، موضوعات جديدى تغذيه اش ميکند ولى بنظر من اساس آن باقى ميماند و امروز اين نوع سوسياليسم را بخوبى مى بينيم. اين سوسياليسمى است که متوجه ميشود که مشکلات و مضايق زيادى در جامعه بورژوائى وجود دارد و ميخواهد اينها را از بين ببرد. کارى بکند که اقشار تهيدست، زير پا له شده، فقرزده وجود نداشته باشند. مارکس ميگويد اينها مصلحين اجتماع هستند، ميخواهند جامعه بورژوائى داشته باشند بدون پرولتاريا! ميخواهند کارى بکنند که بورژوازى بماند و سرمايه دارى سرجاى خودش باقى بماند ولى بدون پرولتاريائى که علنا در جامعه مورد استثمار قرار ميگيرد و از محصول کار خودش محروم است. ميگويد چه کسانى به اينها تعلق دارند؟ انساندوستها، مصلحين اجتماعى، کسانى که ميخواهند اوضاع بهداشت را بهتر کنند، اعضاى انجمن حمايت حيوانات و تمام اينها را مثال ميزند بعنوان کسانى که در اين دنيا يک جور سوسياليسم بورژوائى را نمايندگى ميکنند. مارکس ميگويد اصل اساسى اينها نديدن پرولتارياست، نخواستن پرولتارياست در موضع پرولتاريا، و خواست اينکه همه چيز تدريجى پيش برود. دست به ترکيب چيزى زده نشود. انقلابى صورت نگيرد. قهرى بکار نرود. بهرحال، قبلا هم گفتم يک وجهى از اين آنهائى هستند که ميخواهند انقلاب را از چشم کارگر بياندازند، چون انقلاب يک امر سياسى است در صورتيکه بايد تغييرات اقتصادى در اوضاع و احوال طبقه کارگر بوجود بيايد ولى اين تغييرات را به لغو مالکيت خصوصى، لغو کار مزدى و لغو پايه هاى اقتصادى جامعه بورژوائى نميبرند. اصلاحات ادارى، بيمه هاى اجتماعى و غيره محتواى اين سوسياليسم بورژوايى است .
سوسياليسم نوع سوم، سوسياليسم انتقادى - اتوپيک است. اينجا مارکس، اوئن و فوريه و سن سيمون را مثال ميزند. ميگويد مشکل اينها اينست که از سوسياليسم حرف ميزنند در دوره اى که کارگر بطور عينى بخش خيلى کوچکى از جامعه است و طبقه پرولتاريا توسعه نيافته است. در نتيجه اينها براى ايده آلهاى سوسياليستى شان، هيچ راه مادى پيدا نميکنند بجز اينکه بگويند اين يک طرح آرمانى و عقلايى براى تغيير جامعه است. مدلى براى زندگى بهتر است. و اين را معمولا به طبقات بالا ارائه ميکنند که بيايند و اينها را اتخاذ بکنند. اينها فشار طبقه کارگر را نشان ميدهند، فشار روزافزون طبقه کارگر را نشان ميدهند ولى خودشان اين طبقه را نمايندگى نميکنند بلکه الگوهاى سوسياليستى را بعنوان اينکه بشر ميتواند اينطورى زندگى بکند پيشنهاد ميکنند. در عين حال قهر را هم محکوم ميکنند و به آن اعتقادى ندارند. خودشان شروع ميکنند به تجربه کردن و پياده کردن اين مدلها در مقياسهاى کوچک مثل تعاونيها وغيره .
بهرحال مارکس با نقد اينها، با تفکيک کردن خودش از تمام اين جريانات، نشان ميدهد که دارد از يک کمونيسم طبقاتى حرف ميزند. و دقيقا همانطورى که گفتم انگلس، در توضيح علت اينکه اين مانيفست را مانيفست کمونيست نام ميگذارند، به وجود ديگرانى استناد ميکند که به اسم سوسياليسم حرف ميزنند و ميگويد اگر بخواهيم آن سوسياليسمى را که طبقه کارگر مطرح کرده است و کارگر را نمايندگى ميکند و کارگر دنبال آن را ميگيرد مطرح کنيم، بايد خود را کمونيست بخوانيم و نام مانيفست مان را مانيفست کمونيست بگذاريم
اين نکات در مانيفست کمونيست روشن و شفاف بيان شده است، بخصوص از نظر شناخت پيوستگى تاريخى عقايد در چهارچوبهاى اجتماعى مختلف بسيار جالب است. امروز سوسياليسم خرده بورژوائى، در کشورهاى اروپاى صنعتى ديگر بردى ندارد ولى مى بينيد که در کشورهاى تحت سلطه در چهارچوب اجتماعى ديگرى اينها وجود پيدا ميکنند. سوسياليسم بورژوائى آنموقع در دوره اى است که جامعه بورژوائى دارد سعى ميکند يک ظاهر انسانى بخودش بدهد. آن کارگاههايى که زنان و کودکان را بشدت استثمار ميکردند، بچه هشت ساله را بکار ميکشيدند، بايد جاى خودش را به يک کارگاههاى انسانى ترى با روزکارهاى تعيين شده و غيره بدهد. بايد جامعه بورژوائى بتواند بخودش احترام بگذارد. اين بحثهاى آن دوره است. اما سوسياليسم بورژوائى امروز امر ديگرى است (که به آن برميگردم) ولى شباهت پايه هاى فکرى شان را ميتوانيم ببينيم. موقعيت اجتماعى آن طبقه اى که پشت سر اين ايده هاست را ميتوانيم ببينيم. سوسياليسم خلقى ضد تکنيک و ضد-مدرنيسم ايرانى خيلى شبيه سوسياليسم خرده بورژوائى سيسموندى است که مارکس از آن حرف ميزند. ولى خوب واضح است که بايد توجه کنيم که شرايط اجتماعى تغيير کرده و اينها خاستگاههاى اقتصاد سياسى متفاوتى دارند .
کمونيسم کارگرى اى که ما امروز آنرا مطرح ميکنيم، دقيقا همين کار را ميخواهد بکند و ميخواهد بگويد که با تمام سوسياليسم هاى پيرامونش چه فرقى دارد. به اين ترتيب بحث من اين ميشود که مارکسيسم، جنبش اجتماعى و طبقاتى سوسياليسم، و به اين اعتبار تئورى مارکسيستى اى که اين جنبش بدست گرفته باشد اگر بخواهد امروز مرزبندى بکند، صد و سى سال تاريخ را بايد در خودش هضم کند. تاريخ يک قرن و بيشتر از يک قرن را بايد جواب بدهد و اين حدود و ثغورها و مرزبندى ها را با سوسياليسم هاى طبقات ديگر، در جهان معاصر، ترسيم کند و بگويد امروز راجع به بقيه گرايشات چه فکر ميکند و امروز چه بايد کرد .
اوضاع بطور عموم در سطح جهان تغيير کرده. محتواى طبقاتى و پايه هاى اجتماعى - اقتصادى سوسياليسم هاى غيرکارگرى که امروز مى بينيم متفاوت است و ما بايد اينها را بشناسيم. نکته دوم اينست که در طى يک پروسه اين کمونيسم کارگرى زمان مارکس، اسم خودش و مهر خودش را به سوسياليسم زمان خودش کوبيد. وقتى انقلاب اکتبر صورت ميگيرد، فى الحال جريان کمونيستى در مقابل سوسيال دمکراسى دست بالا پيدا کرده. تا آنجا که سوسيال دموکراسى اى که کمونيسم دوران انقلاب اکتبر از آن جدا ميشود، تنها بعدها توانست آن دامنه نفوذى را پيدا بکند که پيدا کرد. عملا در دهه دوم قرن بيست، سوسيال دموکراسى تحت الشعاع جريان کمونيستى قرار گرفت. خود بين الملل دوم که قبلا اصلا به اسم مارکسيسم تشکيل شده بود. بهرحال مساله اى که پيش ميآيد اينست که عنوان کمونيسم که براى زمان مارکس منفک کننده خصلت طبقاتى اين جنبش از طبقات ديگر بود، اکنون ديگر منفک کننده طبقات نيست. خودش به آن عنوان عمومى و مستعملى تبديل شده که براى به گرايشات اجتماعى سوسياليستى و شبه سوسياليستى گوناگونى بکار ميبرند. پس ما داريم از کمونيسم هاى داخل گيومه، کمونيسم هاى طبقات ديگر، حرف ميزنيم و بايد اينرا نشان بدهيم و بتوانيم نشان بدهيم. و بحث کمونيسم کارگرى نشان دادن اين است .
از نظر عينى هم موقعيت کمونيسم کارگرى فرق کرده. همانطور که اول بحث گفتم، امروز کمونيسم کارگرى يک واقعيت زنده است. در زمان مارکس، جنبش کارگرى کمونيستى فرانسه رهبر فکرى خودش را دارد، آلمان رهبرى فکرى خودش را دارد. امروز در قرن بيستم، جنبش کارگرى کمونيستى پرچم مارکسيسم را بلند ميکند. مارکسيسم در دل سوسياليسم و کمونيسم کارگرى جايگير شده است .
چه عواملى سرمنشاء سوسياليسم بورژوائى و غيرپرولترى زمان ماست؟ من به چند مولفه اشاره ميکنم. گفتم که مارکس معادل اينها را در دوره خودش بر شمرده بود. من منشاء طبقاتى و اجتماعى سوسياليسم هاى غيرپرولترى زمان خودمان را بحث ميکنم .
يکى از گرايشات سوسياليسم معاصر- که ادامه همان سوسياليسم بورژوائى قديم است - سوسياليسم بخشى از خود جامعه سرمايه دارى است که ميخواهد تناقضات و شکافهاى درون خود را از بين ببرد و مبارزه طبقاتى را تخفيف بدهد و جامعه با ثبات و محترمى داشته باشد. اينها اکنون ديگر کمتر به اسم مارکسيسم حرف ميزنند. خيلى کم. يعنى معمولا کسى که به اسم مارکسيسم حرف ميزند، اين گرايش را نمايندگى نميکند. اما سوسياليسم بورژوائى، ريشه هاى جديدى دارد. يکى از آنها رشد صنعتى و سرمايه دارى کشورهاى اروپاى غربى در نيمه دوم قرن گذشته و اوائل قرن حاضر است که کشمکش هاى ناسيوناليستى و جدال بر سر بازارها را در ميان آنها تشديد ميکند. و اينجا شاهد نوعى سوسياليسم هستيم که در اين جدال و رقابت، قدرت ملت خود و کشور خودش را طلب ميکند. اين را در بين الملل دوم ديديم. اصلا سوسيال دمکراسى بر سر مساله جنگ اول جهانى و موضعگيرى روى جنگ تبديل به پديده ديگرى شد. احزاب سوسيال دمکرات ماهيتا ناسيوناليست هستند. اين نوع ناسيوناليسم در کشورهاى صنعتى پيشرفته سرمايه دارى، بر مبناى پديده هايى از قبيل آريستوکراسى کار و امتيازاتى که موقعيت امپرياليستى اين کشورها را ميتواند در بازار داخلى کشورهاى خودشان براى بخشى از طبقه کارگر بوجود بياورد، ريشه نوعى سوسياليسم است. همانطور که گفتم اين گرايش ديگر کمتر به زبان مارکسيسم حرف ميزند، هرچند جناح چپ اينها هنوز به مارکسيسم متوسل ميشوند. نمونه هاى اين نوع ناسيوناليسم در پوشش سوسياليسم را در جناح چپ جنبش سوسيال دموکراسى، بعضا در چپ نو، احزاب کمونيست و بخصوص اروکمونيست در اروپاى غربى ميبينيم .
منبع بعدى سوسياليسم بورژوايى بنظر من پيامدهاى انقلاب روسيه است. (در در بولتن شوروى در اين رابطه بحث کرده ايم و من اينجا زياد وارد آن جنبه هاى بحث نميشوم) فقط اين را ميگويم که ما انقلاب روسيه را بعنوان تلاقى گرايشهاى واقعى جامعه روسيه مى بينيم يعنى کمونيسم کارگرى و ناسيوناليسم و رفرميسم بورژوازى روسيه. شکست نهائى انقلاب روسيه سرآغاز يک حرکتى ميشود که در آن مدل جديدى از سوسياليسم پا ميگيرد که اساسش ناسيوناليسم و رفرميسم و عظمت طلبى امپرياليستى کشور روسيه است. محتواى اجتماعى اين سوسياليسم، ساختن اقتصاد ملى و توسعه اقتصادى کشور عقب مانده در شکل مدل دولتى معينى است. سوسياليسم نوع روسى، يک مدل جديد و يک رگه جديد از سوسياليسم بورژوائى است که پايه اش در در قرن بيستم است. شکست انقلاب کارگرى در روسيه مبداء آن را تشکيل ميدهد. اين سوسياليسم، چهره سوسياليستى اش را در دنيا نگهداشته، چون به دردش ميخورده، توانسته بر اين مبنا يک بلوک تشکيل بدهد، توانسته در سطح جهانى عليه رقباى اقتصادى و سياسى اش قطب بندى بوجود بياورد و اينها را همه به لطف اين ادعا که اين قطب سوسياليسم است و پرچم نوع معينى از سوسياليسم را بلند کرده توانسته است انجام بدهد. الان ديگر اين وضعيت به بحران رسيده و با ظهور خط گورباچف به مراحل تعيين کننده اى در سرنوشت خود پا گذاشته است. (به اين برميگردم) .
يک پايه ديگر سوسياليسم بورژوايى زمان ما توسعه اروپاى غربى بعد از جنگ جهانى دوم است. مقوله دولت رفاه مرکز تفکر اين گرايش است. يعنى تکرار مجدد آنچه که مارکس در زمان خودش ميگفت که سوسياليسم بورژوائى ميخواهد تضادها را تخفيف بدهد. منتهى اينجا يک عنصر جديدى وارد بحث ميشود. و آن مساله تخفيف بحران اقتصادى است. اقتصاد با برنامه و يا دخالت وسيع دولت در صنعت، خدمات و تنظيم اقتصاد ملى به کمک سياستهاى مالى و پولى و بودجه بندى، ادغام جنبش سنديکايى در پروسه تصميم گيرى پيرامون اداره اقتصاد بورژوائى، اينها همه ارکان سوسياليسم بورژوايى در اروپاى غربى بعد از جنگ دوم جهانى است. اين يکى از سرچشمه هاى اصلى سوسياليسم بورژوائى زمان ما است .
منشاء بعدى را بايد در کشورهاى تحت سلطه جستجو کرد. در مساله توسعه نيافتگى در کشورهاى تحت سلطه امپرياليسم. واقعيت اين است که امپرياليسم در اروپاى غربى و آمريکا يک نوع واقعيات اجتماعى و اقتصادى و فرهنگى ايجاد ميکند و در بخشهاى ديگر جهان نوع بسيار متفاوتى. در آن بخش جهان که در موضع تحت سلطه امپرياليسم قرار دارد مناسبات اقتصادى و اجتماعى به شکل ديگرى رشد ميکند، بورژوازى به شکل ديگرى رشد ميکند و پرولتاريا به شکل ديگرى رشد ميکند. ايده توسعه اقتصادى، توسعه اقتصاد خود، استقلال کشور خود، اصلاحات در کشور خود، برقرارى نوعى عدالت اجتماعى در کشور خود، صاحب اختيار شدن، صنعت داشتن و غيره، ايده هايى ريشه دار و قديمى در اين کشورهاى عقب افتاده است. در خود ايران از اوائل قرن بيست - حتى قبل از آن از دهه آخر قرن نوزدهم، بروشنى اين آرمانها و تمايلات را در ميان روشنفکران و اقشار تحصيلکرده اين جوامع مى بينيم. مارکسيسم بخصوص اينجا و در رابطه با اين آرمان بورژوازى محلى جا پيدا کرده. منتهى روشن است که اين مارکسيسم جهان سومى و يا ايرانى بايد براى انطباق با اين تمايلات غير سوسياليستى و غير کارگرى ابعاد مهمى از مارکسيسم را حذف و وارونه و تحريف کند. آنچه مسلم است اينست که در کشورهاى تحت سلطه، مارکسيسم به تئورى، ايدئولوژى و سياستى براى يک قشر اجتماعى ديگر تبديل ميشود: بورژوازى رو به رشد اين کشورها، و روشنفکران و تحصيلکرده ها و دانش آموختگان اين کشورها که ميخواهند مملکت شان را "بجائى برسانند"، بالاخره در موقعيت برابرى با اروپا و امريکاى صنعتى و پيشرفته و امپرياليست قرار بگيرند. معضل توسعه نيافتگى پشت اين مارکسيسم و پشت تمام چپ راديکال و سوسياليسم خلقى در اين کشورها نهفته است. همين ايده پشت مائوئيسم و سوسياليسم جنبشهاى چريکى آمريکاى لاتين است. يعنى آنتى کولونياليسم، آنتى امپرياليسم و معضل توسعه نيافتگى .
خلاصه کنم: روندهاى اجتماعى عينى باعث شد که مارکسيسم - که با انقلاب اکتبر بويژه به پرچم هر نوع سوسياليسم انقلابى در دنيا تبديل شد، و لاجرم سوسياليسم را با خود معنى کرد، در مراحل بعدى قدم بقدم بدست طبقات ديگرى بيفتد و بعنوان ابزار امر اجتماعى ديگرى بکار گرفته شود. جنبش سوسياليستى طبقه کارگر عملا در اين جريان خفه ميشود. مارکسيسم بعنوان يک تئورى و يک ديدگاه از اين جنبش گرفته ميشود و طبقات ديگر آنرا بدست ميگيرند. مارکسيسم کاربست اجتماعى ديگرى پيدا ميکند. مى بينيم براى مثال دارد به مساله توسعه نيافتگى کشورهاى عقب مانده جواب ميدهد، به مسائل رشد اقتصادى و شکاف طبقاتى بعد از جنگ دوم در اروپاى صنعتى و بحران دهه هاى بعد جواب ميدهد، به مساله ساختمان اقتصاد روسيه جواب ميدهد، به مساله باصطلاح ياس فلسفى روشنفکران آمريکائى و اروپائى جواب ميدهد و به مساله انتقاد از موضع دمکراتيک و انسانگرايانه نسبت به تجربه شوروى و چين و غيره جواب ميدهد. ولى مساله مبارزه طبقاتى در همين جوامع سوال اصلى روبروى اين مارکسيسم رسمى نيست. ما ديگر رگه هاى اصلى و رسمى مارکسيسم معاصر را در آن موضع طبقاتى و اجتماعى خاص نمى بينيم. بعنوان يک پديده اجتماعى، مارکسيسم ملى ميشود. توسط بورژوازى مصادره و ملى ميشود و ديگر بعنوان يک پديده کارگرى، معطوف به يک انقلاب کارگرى، عليه کار مزدى با همه جهان نگرى و تبيين طبقاتى اى که مارکس در قلب اين تفکر قرار داده بود، ظاهر نميشود. ديگر آن آرمانهاى تاريخساز و آن نقدى که بر جهان معاصر داشت و آن ماموريتى براى خود قائل بود، محو و منتفى شده است. اينجاست که بنظر من بهيچوجه مجاز نيستيم که هر جنبش و جريانى را که بخودش ميگويد مارکسيست را واقعا مارکسيست تلقى کنيم و بخشى از جنبش طبقه کارگر و يا مبارزه براى انقلاب کمونيستى بحساب آوريم. بلکه اول بايد مکان اجتماعى اش را روشن کنيم. بايد جنبشهاى کمونيستى را از اين موضع قضاوت کنيم که جنبش چه طبقاتى اند و براى چه اهدافى براه افتاده اند. و حرف من اين است که بستر اصلى کمونيسم تاکنونى، کمونيسمى است که کاربست اجتماعى اش را در ايجاد تحولاتى در محدوده خود بورژوائى يافته است و نهايتا کمونيسمى بورژوايى است. کمونيسم کارگرى ميخواهد با اين مساله مقابله کند .
چرا اينها مارکسيسم را اتخاذ کردند؟ چرا اين آرمانهاى ناسيوناليستى يا رفرميستى بورژوايى نميتوانست به اسم خودش و تحت پرچم خودش پيش برود؟ بنظر من به اين دليل که نيروى اجتماعى عظيم سوسياليسم را در مقابل خود ميبينند. نيرويى که مارکسيسم را پرچم خودش ميداند. تمام مساله اينجاست که اين قدرت طبقه کارگر و جنبش اجتماعى کارگرى براى سوسياليسم است که بورژوازى را در موارد مختلف ناگزير کرده است اميال خودش را تحت عنوان سوسياليسم پيش ببرد. جناح چپ بورژوازى که به چيزى شکوه دارد و ميخواهد نيروى کارگر را ضميمه جنبش خود کند. اين نشاندهنده نفوذ مارکسيسم و تعلق واقعى مارکسيسم به طبقه کارگر و گرايش واقعى آن طبقه به مارکسيسم است .
امروز مد است همه چيز را زير تيتر حقوق بشر بگنجانند. يا مد است هر چيز را به محيط زيست ربط بدهند. فشار اجتماعى و نگرانى پيرامون محيط زيست اينقدر قوى است که هرکسى که ميخواهد هر حرفى بزند، بايد به محيط زيست ربطش بدهد. امروز ميگويند بيکارى يکى از اشکال آلودگى محيط زيست است! شش سال پيش، مساله محيط زيست مانند امروز مساله محورى اى در صدر اخبار نبود، و لاجرم بيکارى بيکارى بود. ولى حالا حزبى پيدا ميشود بعنوان حزب محيط زيست، يکى از محورهاى کمپين اش بيکارى است چون معتقد است "اينهم يکى از آلودگيهاست. جامعه در ابعاد اجتماعى اش هم محيط زيست است، اينهم يک آلودگى اجتماعى است!" حال انگار همه مجبورند با لغات و الفاظ جنبش محيط زيست حرف بزنند. بمبهاى اتمى که بورژواها از هشتاد طرف بطرف همديگر و ما نشانه رفته اند و دود و دمى که توليدشان براه انداخته است، در ذهن مردم اين مساله را بجلو رانده است. که "بالاخره کره ارض چه ميشود"، "اين سياره محل سکونت ما چه به سرش ميآيد". اين يک نگرانى واقعى زمان ما است و همه راجع به آن حرف ميزنند. به همين ترتيب مقوله حقوق بشر مقوله اى رايج و مد روز شده است. آنکس که آزادى سياسى ميخواهد به اسم حقوق بشر حرف ميزند. تا ديروز در ايدئولوژى هاى رسمى حاکم حقوق بشر فرعى بود بر چيزهاى ديگرى ديگر. در عاليترين دمکراسى هم حقوق بشر را رعايت نميکردند. ولى حالا همه حقوق بشرى اند. هرکس هر شکوه اى دارد در چهارچوب حقوق بشر حرفش را ميزند چون امروز ميخواهند چهره انسانى به سرمايه دارى بدهند. نه فقط هر بورژواى ناراضى، بلکه قدرتهاى غربى و دولتهايى که کرور کرور انسانها را ميزنند و سرکوب ميکنند، مدافع حقوق بشر شده اند. و هر امرى را، از رقابت در توليد تا اعمال فشار سياسى بر رقبا را بعنوان بخشى از جدال برسر حقوق بشر پيش ميبرد .
مارکسيسم هم در همين وسعت و بيشتر براى سالهاى طولانى مد شد. وقتى در روسيه انقلاب شد، تا اقصى نقاط دنيا اين مارکسيسم و لنينيسم و عکس لنين و کار لنينى محبوب شد. ملک الشعراى بهار در مدح لنين شعر دارد. معلوم است جناح چپ بورژوازى و روشنفکر ناراضى و ببازى گرفته نشده چنين کشورى چه بايد بگويد. فشار مارکسيسم و کمونيسم در مقياس اجتماعى و در سطح جهانى، براى سالهاى طولانى جنبشهاى مختلف غير کارگرى را ناگزير کرده است که به آن متوسل شوند و خود را سوسياليست و مارکسيست بخوانند، بدون اينکه در اهداف و جهان نگرى کمونيسم شريک باشند و يا بر طبقه کارگر بنا شده باشند .
بنابراين بنظر من اين قابل فهم و قابل انتظار است که شاخه هاى مختلف سوسياليسم و کمونيسم زمان ما خواهان سوسياليسم به تعريف و تبيين مارکسى و مانيفستى آن نباشند. هرچند بسيارى از بخشهاى سوسياليسم بورژوائى از اسم مارکسيسم و کمونيسم استفاده ميکند اما رسما ميگويند که "ديکتاتورى پرولتاريا نميخواهم"، "جامعه اشتراکى نميخواهم"، مالکيت اشتراکى نميخواهيم، "کمونيسم با بازار و پول و بسيارى از مقولات اقتصاد سرمايه دارى سازگارى دارد ".
براى اينکه اين انتقال به کمونيسم بورژوايى انجام شده باشد، يعنى به درجه اى که اين انتقال انجام شده، ميبايست در مارکسيسم بعنوان يک ديدگاه و تئورى و انديشه دست ميبردند. مارکسيسم به اين دليل تعريف شده که امرهاى اجتماعى معينى بر امر اجتماعى طبقه کارگر در صحنه جهان مقدم شده. بورژوازى توانسته دستور و اولويتهاى خودش را به صحنه سياسى جامعه و حتى به اقشار و طبقات ناراضى تحميل بکند. از يکطرف با سرکوب و از طرف ديگر با تحريف توانسته امر سوسياليسم طبقه کارگر را به حاشيه براند. در کمونيسم بورژوايى مقوله مبارزه طبقاتى با اعمال فشار براى تغييراتى در راستائى که بخشهاى مختلفى از بورژوازى پيشنهاد ميکنند جايگزين شده است. در اين شرايط سر و دم مارکسيسم هم بايد چيده بشود تا بتواند بدرد اين کار بخورد. و اينجاست که من ميگويم اين پيش افتادن و دست بالا پيدا کردن جنبشهاى اجتماعى ديگر است که باعث ميشود در مارکسيسم تحريف بوجود بيايد و اين تحريف و تجديد نظر در مارکسيسم تطبيق آن با استفاده جنبشهاى اجتماعى ديگر از آن است. نه برعکس، يعنى به اين صورت نيست که بدوا مارکسيسم از نظر تئوريک تحريف بشود و بعد جنبش پرولترى مربوطه بتدريج بورژوائى بشود. هيچوقت اين چنين اتفاقى نميافتد. جنبش پرولترى در آن کشمکش دائمى سر جاى خودش هست، مساله اين است که جنبش مدعى سوسياليسم در کشورهاى مختلف است که در آن مکان اجتماعى- طبقاتى نمانده است و در موضع اصلاح طلبى، موعظه خوانى براى جامعه سرمايه دارى و تلاش براى ايجاد تغييرات موضعى در آن قرار گرفته و به جنبش جناح چپ بورژوازى تبديل شده است .
در رگه هاى مختلف کمونيسم بورژوايى مقولات مارکسيستى زيادى مورد تجديد نظر قرار گرفته که من به برخى از آنها اشاره کوتاهى ميکنم :
مبارزه طبقاتى. مبارزه طبقاتى به مقوله عجيب و غريب و اساطيرى تبديل شده است. در تئوريهاى برخى جريانات مبارزه طبقاتى يک پديده ايده آليزه اى تصوير ميشود که هرکسى نميتواند به آن دست بزند. ظاهرا هر اعتراضى جزو مبارزه طبقاتى نيست. مبارزه طبقاتى بايد اين يا آن مشخصـات را داشته باشد و به اين يا آن حد نصابها رسيده باشد تا بتوان به آن مبارزه طبقاتى اطلاق کرد. از طرف ديگر وجود چنان درجه اى از عنصر آگاهى از "مبارزه طبقاتى" انتظار ميرود که يک ماترياليست ديگر نميتواند آن را موتور محرکه تاريخ تعريف کند. ميگويند مبارزه طبقاتى آن است که کارگر در آن از پيش بداند که هدف نهايى اش چيست، چه جامعه اى ميخواهد بياورد و چه ايسمى بايد پشت آن باشد. اما اگر بنا باشد مبارزه طبقاتى اين باشد، مارکس هيچوقت نميتوانست بگويد اين موتور محرکه تاريخ است. يا از مبارزه خلق و امپرياليسم، مبارزه بر سر استقلال و خود مختارى و عليه تبعيض نژادى يا اشغال خارجى و غيره بعنوان قلمروهايى صحبت ميشود که گويا جاى مبارزه طبقاتى نشسته است. بعضى تصور ميکنند مبارزه طبقاتى صرفا در دوره هاى خاصى و با شرط تحقق ملزومات عقيدتى و سياسى و حزبى معينى جريان پيدا ميکند. اينگونه تبيين ها تماما ناظر بر انکار وجود يک مبارزه طبقاتى دائمى در جامعه ميان طبقات اصلى، يعنى کارگر و بورژواست. اساس همه اينها باز بنحوى انکار طبقه و موجوديت و اعتراض جارى اش است. انکار جنبش سوسياليستى کارگر بعنوان يک جريان اجتماعى است و لاجرم انکار تعلق مارکسيسم به جنبش سوسياليستى و کمونيستى کارگرى است. و تمام اين تئوريها براى اينست که اين پرچم دست کس ديگرى بماند. وقتى کسى که ميگويد "اختناق نميگذارد مبارزه طبقاتى به آنصورت جريان داشته باشد، فلان و بهمان مطلق را بايد شکست و غيره" منظورش اينست که پرچم مارکسيسم بايد دست من باشد تو (طبقه) نميتوانى. الان فقط آن عده قليل از انقلابيونى که چنين و چنان ميکنند ميتوانند پرچمدار کمونيسم در جامعه باشند اين عملا مصادره ايدئولوژيکى طبقه کارگر است. با تبديل کردن مارکسيسم به چيزى که از دسترس طبقه کارگر دور است و براى او بدون واسطگى اين جنبشهاى ديگر، دست نيافتنى است، کارگر از تئورى انقلابش محروم ميشود .
پرولتاريا: خود مقوله پرولتاريا يکى از مقولات محورى اى است که در انواع کمونيسم بورژوايى مورد دست اندازى و تحريف قرار ميگيرد. پرولتاريا هم ايده آليزه شده است. براى مارکسيسم پرولتاريا يک پديده عينى و يک محصول مادى پيدايش سرمايه دارى است. وقتى اصول کمونيسم را ميخوانيد، مى بينيد انگلس در تعريف پرولتاريا دارد از يک موقعيت عينى اجتماعى حرف ميزند، اشکال توليدى ماقبل سرمايه دارى را که ميخوانيد همين را ميبينيد. ايدئولوژى آلمانى و مانيفست کمونيست هم همينطور. پرولتاريا يک پديده عينى است. آنجاست. پرولتاريا در ديدگاه چپ غير کارگرى به تجسم انسانى يک آگاهى تبديل ميشود. شايد ريشه اين روش برخورد برميگردد به مقوله خرد در فلسفه آلمانى که مورد نقد مارکس است. پرولتاريا به عامل انسانى اجراى طرحهاى اجتماعى حکيمانه و خردمندانه ويژه اى بدل شده است. عنصر و عامل انسانى اى است با چهره نورانى که قرار است پيش بينى هاى تئورى را جامه عمل بپوشاند. اما پرولتاريايى که مارکس تعريف کرد يک پديده عينى اجتماعى بود. در حقيقت مارکس پرولتاريا را تعريف نکرد، بلکه مشاهده کرد، از آن شروع کرد. اکنون در ادبيات اين نوع چپ، پرولتاريا ديگر شباهتى به آن کارگر محصول توليد بزرگ ندارد. پرولتاريا به چيزى تبديل شده که ديگر ميتواند کارگر نباشد. ميتواند هرکسى باشد، مشروط بر اينکه بخواهد عامل انسانى اين تغييرات بشود. درست است که در احزاب پرولترى افراد از اقشار مختلف عضو ميشوند. درست است که هر کمونيستى با هر خاستگاه و موقعيت طبقاتى يک عنصر شرکت کننده در مبارزه طبقاتى پرولترى است. ولى بايد بدوا تبيين اساسى و نظرى اى از پرولتاريا داشت تا به اعتبار آن بتوان حزبى را حزبى درگير در يک مبارزه پرولترى و مبارز راه انقلاب پرولترى خواند. خصلت ابژکتيو تعريف پرولتاريا، سنگ بناى درک مبارزه سوسياليستى و اهداف بويژه اقتصادى مبارزه سوسياليستى در جامعه است. اگر اين مقوله تحريف شود، آنوقت راه براى تحريف کارآکتر اجتماعى مبارزه کمونيستى و بنياد اقتصادى انقلاب کمونيستى هموار تر ميشود
تاريخ: تاريخ در کمونيسم بورژوايى تحريف ميشود. منظورم صرفا روايت هاى نادرست از رويدادها و اتفاقات گذشته نيست. منظورم تحريف ديناميسم تاريخ در جامعه معاصر است. اينکه تاريخ هر دوره را چه چيز دارد به جلو ميراند. مثلا بحث تضاد عمده و اصلى در مائوئيسم نمونه اين تحريفات است. بحث هاى مختلفى که تحت عنوان تئورى دوران و تعريف مشخصات عصر حاضر طرح ميشود که بر آن مبنا، رشد نوع معينى از کاپيتاليسم، سازش معينى ميان طبقات، قبول يک دستور بورژوايى براى توسعه اقتصاد و يا سياست و فرهنگ در جامعه توصيه و توجيه ميشود، همه اشکالى از تحريف تاريخ جارى اند. پيشبرنده تاريخ ايران، پيشبرنده تاريخ آفريقاى جنوبى، پيشبرنده تاريخ شوروى يا آمريکا و اروپا، پيشبرنده هر تاريخى مبارزه طبقات رودرروى هم است. اگر اينقدر را از مارکسيسم نخواهيم قبول کنيم پس ديگر چه چيزى از آنرا ميخواهيم قبول کنيم؟ در عصر سرمايه دارى هيچ چيز عمده تر از مبارزه طبقاتى نيست. کمونيسم بورژوايى اين را از انسان مخفى ميکنند. "حالا محور شد ساختن اقتصاد اين کشور"، "حالا محور شد استقلال از امپرياليسم"، "حالا حلقه اصلى تاريخ شد مسابقه شرق و غرب، بلوک سوسياليستى و بلوک سرمايه دارى". همه اينها يعنى اينکه بورژوازى دارد دستور تاريخ را تعيين ميکند. همه اينها يعنى تاريخ، تاريخ جدالهاى درونى طبقه حاکم است نه تاريخ مبارزه طبقاتى. و همه اينها يعنى طبقه کارگر فعلا بايد دنباله رو اين جدالها باشد. و همه اينها يعنى ساختن احزاب چپى که طبقه کارگر را به دنباله روى از اين جناحها و از اين جدالها سازمان ميدهد. و همه اينها يعنى چپ واقعا موجود .
کمونيسم و اصلاحات: يک تحريف ديگر رابطه ما کمونيستهاست با اصلاحات. رابطه کمونيسم با اصلاحات. ظاهرا چون ما انقلابى هستيم لاجرم ديگر نبايد از اصلاحات خوشمان بيآيد! و احزاب انقلابى و کمونيستى اى ساخته شده اند که در مبارزه براى اصلاح جامعه حضور ندارند! اين يکى از مضر ترين تحريفات و ضربه ها به مارکسيسم است. براى اينکه کسى که در مبارزه براى اصلاح جامعه حضور نداشته باشد، بنا به تعريف در صف مبارزه طبقه کارگر حضور ندارد. طبقه کارگر بنا به موقعيت سياسى و اقتصادى و اجتماعى خود مجبور است مدام براى اصلاح جامعه تلاش کند. اصلا نقد مارکس از اقتصاد سرمايه دارى اينرا نشان ميدهد که کارگر بودن يعنى مبارزه روزمره بر سر بهبود اوضاع. چون اين بهبود اوضاع، در شرايطى که تشديد استثمار بخش از ديناميسم سيستم است، شرط حفظ اوضاع و اجتناب از محروم تر شدن است. اگر کسى تئورى ارزش اضافه را قبول کرده و بحث ارزش نيروى کار را قبول کرده بايد اينرا بفهمد که مبارزه براى افزايش دستمزد، مبارزه اى است دائمى براى گرفتن ارزش نيروى کار در اين جامعه. و اين چيزى جز اين نيست که اين مبارزه، مبارزه براى حفظ معيشت طبقه کارگر است. بنابراين مبارزه براى اصلاحات امر تعطيل ناپذير و جز خواص وجودى طبقه کارگر است. و اگر کسى حزبى بسازد، يا خط مشى اى بسازد، يا ايدئولوژى اى بسازد که اصلاحات را - آنهم بصورت اشتقاقى و با هزار اما و اگر- بايد در آن وارد کرد، بنظر من اين حزب بنا به تعريف کارگرى نيست. اين آنارشيسم است. اين آوانتوريسم است. حزب کارگرى حزب اصلاحات و حزب انقلاب هردو است. حزب انقلاب اجتماعى نميتواند در صحنه مبارزه براى تغيير جامعه، تغيير دائمى و روزمره جامعه، حضور نداشته باشد. حزب کارگرى نميتواند چنين نباشد چون نميتواند کارگرى باشد. چون کارگران آنجا هستند. اگر نباشند نميتوانند زندگى کنند. و اينجاست که مفهوم مبارزه اقتصادى و مفهوم اصلاحات بشدت در کمونيسم باصطلاح راديکال زمان ما کمرنگ است و تازه همانهم يک جائى بعد تر و دور تر در تحليل وارد ميشود: حزبش را که تشکيل داد و ديدگاهش را که گفت و غيره به اين سوال جواب ميدهد که راجع به اصلاحات و مبارزه اقتصادى چه موضعى دارد؟ اين سوال از يک حزب کمونيست کارگرى پرسيدن ندارد، چون طبقه کارگر هر روز با اين مساله سرو کله ميزند. موجوديت کارگر بعنوان طبقه اى که ميخواهد انقلاب خودش را سازمان بدهد درگرو بهبود دائمى اوضاع است. اما خيلى از احزابى که تحت نام کمونيسم ساخته شده اند نه فقط اصلاحات و مبارزه اقتصادى را تحقير ميکنند، بلکه اصلا آنرا نمى شناسند. ديگر مدتهاست نمى فهمند چطور ميشود در آن شرکت کرد. براى همين است که ميگويم تاريخ ميايد و ميگذرد، زنها يک جائى حق راى ميگيرند، اتحاديه يک جائى ميرود علنى و قانونى ميشود، تحصيل رايگان دوره ابتدايى برقرار ميشود، زمين ملاکين بزرگ تقسيم ميشود و هيچ جائى در اين قضايا نميتوانيد رد يک آدم کمونيست راديکال طرفدار انقلاب کمونيستى را پيدا کنيد! شخصيتها و نهاد ها و خيريه هاى طبقات حاکم و يا در بهترين حالت احزاب چپ بورژوازى ميدان اصلاحات را بدست دارند. اما در همين ايام جنبش کمونيستى مربوطه مشغول يک کارهائى بوده در رابطه با "انقلاب کمونيستى"، که بنظر خودش اجازه نميداده که در اين تلاش براى اصلاحات شرکت کند و ميداندار شود. براى اينها اصلاحات و انقلاب مانعه الجمع هستند. در ديدگاه ما، که جاى ديگرى بايد جداگانه و به تفصيل به آن بپردازيم، نه فقط مانعه الجمع نيستند، بلکه معتقديم بدون داشتن افق انقلاب اجتماعى نميتوان مدافع پيگير اصلاحات بود و بدون حضور وسيع اجتماعى بمثابه مدافع دائمى بهبود اوضاع نميتوان در جامعه نيروئى براى انقلاب اجتماعى بسيج کرد و به ميدان آورد. تخطئه اصلاحات و مبارزه براى اصلاحات بنام انقلاب بنظر من اساسا کلام سکت هاى شبه سياسى و ضداجتماعى مهجور، و روشنفکران شکم سير جامعه در کشورهاى مختلف است که انقلابيگرى را از هرنوع ربط به رهايى و رفاه بشريت تهى کرده اند و به يک جهاد شبه مذهبى تبديل کرده اند
کمونيسم، دمکراسى و اومانيسم: از قرار معلوم مارکس سوسياليسم را ناقص بيان کرده و حالا يک جماعتى بايد بيايند اومانيسم و دمکراتيسم اش را زياد کنند! دمکراسى را با آن تلفيق بدهند! به ما ميگويند عيب کمونيسم اينست که اين ماتريال دموکراتيک و انسانگرايانه در آن کم بکار رفته و اگر ما اين دمکراسى را با سوسياليسم تلفيق کنيم سيستم بهترى براى رهائى و آزادى پيدا ميشود. و اين را در برابر جهان بينى اى ميگويند که "رهايى" و "انسان" مفاهيم کليدى آن است. تلاش براى دموکراتيزه کردن مارکسيسم يک رگه اصلى در تحريف کمونيسم است. اولا مارکس براى مقوله دمکراسى قدوسيتى قائل نيست. براى بورژوازى اينطورى است چرا که رابطه اش با انسان مجاور خود را فقط از طريق تناسب و مقايسه قوا ميتواند بفهمد. براى بورژوا احترام هر انسان به اندازه سهامش در جامعه است. دموکراسى مقررات ناظر بر مناسبات اين سهامداران است. ولى براى مارکسيسم نقطه عزيمت انسان و حرمت انسانى است. مارکسيسم احترام خود را به فرد انسانى از مقوله دمکراسى استخراج نکرده از انسانيت و انساندوستى اش استخراج کرده است. از اينجا استخراج کرده که تئورى اى براى رهائى انسان است. انسان فى النفسه برايش ارزشمند است. اگر مارکسيستها بر آزادى بيان انسانها اصرار دارند براى اين است که انسان هستند و بايد بتواند حرفشان را بزنند. مارکسيسم برابرى انسانها را ميخواهد. حال اگر اکثريتى پيدا شوند و بگويند برابرى انسانها خوب نيست، مارکسيسم اينرا قبول نميکند در صورتيکه دمکراسى بايد اينرا قبول کند. اکثريت جامعه اسرائيل هر روز دارد راى ميدهد که عربها بايد شهروند درجه دوم باشند. اين دموکراسى است! با همان تعريفى که تاريخا از دموکراسى شده است. هر چقدر هم چکش کارى اش کنيد و تبصره هائى راجع به حقوق اقليت در آن بگنجانيد، تغييرى در مقوله حاکميت اکثريت آحاد نميدهد. اما مارکسيسم از آحاد حرکت نميکند، مارکسيسم از انسان حرکت ميکند. راس شمارى نميکند، يک دانه انسان برايش مطرح است و صدهزار انسان هم برايش مطرح است. و مهمتر از همه چيز وجود يک جامعه انسانى برايش مطرح است. بنابراين مارکسيسم هيچ احتياجى به دمکراتيزه شدن ندارد. اصلا منتقد دمکراسى به معنى يک جريان محدودنگر در برخورد به خود بشر است. مارکسيسم طرفدار آزادى بشر است و تنها راه رهائى بشر براى رسيدن به حرمت انسانى اش است. اين مانيفست کمونيست است. طبقه کارگر دقيقا چون ميخواست از اين دمکراسى فراتر برود اين حرفها را زده است. چون دمکراسى جواب مساله رهايى و برابرى خودش و کل بشريت نبوده به مارکسيسم روى آورده است. حالا اين طبقه در آخر قرن بيستم احتياجى به تلفيق دمکراسى با سوسياليسم خودش ندارد. قبول دارم، سوسياليسم بورژوائى روسى و چينى و غيره ممکن است با افزودن دمکراسى بهبود پيدا کنند، ولى سوسياليسم کارگرى احتياجى به دمکراتيزه شدن ندارد تا چه رسد به اينکه مقوله دمکراسى قرار باشد زيربناى سوسياليسم تعريف شود. دمکراسى مقوله اى نيست که از آسمان به بشر هديه داده شده باشد. طبقات ابداعش کرده اند. وقتى کسى ميگويد کارگران اکثريت جامعه نيستند پس انقلابشان برحق نيست دارد سوسياليسم را با ملاک دموکراسى بورژوائى درک و نقد ميکند. مارکس حقانيت انقلاب کارگرى را از اکثريت بودن کارگران استخراج نکرده است. اگر مارکس به مقوله اکثريت جامعه استناد ميکند از آنروست که دارد جواب دمکراتهاى زمان خودش را ميدهد که عليه چپ به ايده اکثريت متوسل ميشوند. اينجاست که مارکسيسم ميگويد تنها راه واقعى حاکميت اکثريت، انقلاب کمونيستى است. انقلاب کمونيستى تنها راه آزادى بشر است. بنابراين مارکسيسم بدهکارى اى به دمکراسى بعنوان يک جريان اجتماعى، و بدهکارى به دمکراسى بعنوان يک نظام سياسى، بدهکارى به دمکراسى بعنوان يک اخلاقيات اجتماعى حس نميکند. انساندوستى کمونيسم کارگرى، انساندوستى مارکسيسم بسيار فراتر از اين مساله است و در آن حرمت انسانى شروع هر مبحثى است .
بگذاريد با توجه به آنچه گفتم به برخى مقولات کليدى مارکسيسم اشاره کنم و بگويم ما چه تعريفى از اين مقولات داريم .
رويزيونيسم: جنبش راديکال کمونيستى و مارکسيستى انقلابى تاکنونى به مقوله رويزيونيسم بصورت يک کفر عقيدتى نگاه ميکند. گويى يک عده "ملحدند". "مرتدند". (راستش گاه دقيقا همين الفاظ هم بکار برده ميشود). انگار نجس هستند. اما رويزيونيست براى ما، در بحث کمونيسم کارگرى، مثل هر جريان فکرى و سياسى ديگرى با پايه و جايگاه و نقش اجتماعى اش درک ميشود. مبارزه عقيدتى با هر جريانى سرجاى خودش محفوظ است ولى روش برخورد ما به رويزيونيسم يک روش مکتبى-مذهبى نيست. جدال با هر جريان رويزيونيستى، مثل جدال ما با هر جريان بورژوائى ديگر است. با اين تفاوت که در اين مورد بايد داعيه مارکسيست بودن طرف مقابل را نيز نقد و افشا کرد. در مواردى ديده ايم که فلان حزب رويزيونيست جلو افتاده و جايى رهبرى اعتصابى را بدست گرفته. اما چپ ضد رويزيونيست و از جمله خود ما بعضا، بخاطر آنکه رهبرى اعتصاب دست رويزيونيستها قرار داشته، نفس اعتصاب و اعتصابيون را در تبليغات خودمان نديده گرفته ايم و حتى گاه مورد نقد قرار داده ايم. اما يک جاى ديگر که اصلا حزب رويزيونيستى اى در کار نيست که حتى عکس مارکس را يک جائى چسبانده باشد، و رهبرى اعتصاب رسما در دست يک اتحاديه راست است با آب و تاب حاضريم از آن حرف بزنيم. يعنى به يک حرکت "خودبخودى" قائل بوده ايم که به حرکات کارگرى تحت رهبرى "رويزيونيستها" ارجحيت دارد. غافل از اينکه آن "خودبخودى" را هم يک جناح معينى از بورژوازى دارد هدايت ميکند و دنبال منافع خود ميکشاند .
رويزيونيسم بهرحال يک جريان مادى در جامعه است، اصلا انعکاس جنبشهاى اجتماعى معينى است که در راه تحقق اين اهداف و منافع مادى اجتماعى شان به مارکسيسم هم چنگ انداخته اند. ما به اين جنبشهاى اجتماعى، از زاويه يک جنبش اجتماعى ديگر برخورد ميکنيم، نه از زاويه يک دين و مکتب ديگر. دعواى تئوريک ما سرجاى خودش هست .
ديکتاتورى پرولتاريا: در بولتن شوروى در اين مورد بحث کرده ايم. من فکر ميکنم حکومت کارگرى بايد برقرار بشود و کارگران وقتى حکومتشان را برقرار ميکنند، ماتريال در دست را نگاه ميکنند و از آن ماتريال حاکميت خودشان را ميسازند. حاکميت طبقه کارگر هم چيزى است که بايد عينى و اجتماعى راجع به آن قضاوت کرد نه بر مبناى الگوها - بخصوص الگوهاى متاثر از مقوله دمکراسى نزد بورژوازى. و اين يکى از نکات مورد اختلاف ماست با تبيينهاى ديگرى که از ديکتاتورى پرولتاريا وجود دارد. بنظر من ديکتاتورى پرولتاريا حکومتى است که رهبران اعتراض طبقه را به رهبران دولت طبقاتى تبديل ميکند. رابطه دولت و توده ها کمابيش مطابق همان مکانيسمى تعيين ميشود در جريان انقلاب و اعتراض رابطه ميان رهبرى و توده ها را تعيين ميکرد. ولى بهرحال وقتى رهبران جنبش اعتراضى طبقه دولت را ميسازند، اين دولت کارگرى است دولت کارگران است. همانطور که قبلا در بحث دولت دوره هاى انقلابى گفته ام، بايد فرق گذاشت ميان ديکتاتورى پرولتاريا وقتى از دل يک انقلاب و يک کشمکش حاد سياسى ظهور ميکند، با وقتى که امکان پيدا کرده است مکانيسمهاى دخالت توده اى در اداره جامعه را آنطور که بايد و آنطور که ما معتقديم برقرار کند. فقدان اين مکانيسمها در ابتداى پيروزى انقلاب کارگرى ميتواند توجيهى براى نفى اصالت ديکتاتورى پرولتاريا باشد .
رابطه حزب و طبقه: حزب کمونيستى بايد حزبى کارگرى باشد. حزب کمونيست غير کارگرى بنظر من در بهترين حالت پديده اى است گذرا و در حال گذار و بايد قاعدتا به چيز ديگرى تبديل بشود. منتهى بگذاريد بگويم وقتى من اين حرف را ميزنم، چه منظورى از "کارگرى" در نظر دارم. قطعا منظورم اين نيست که حزب کارگرى به اعتبار اينکه تئورى انقلاب طبقه کارگر را دست گرفته يا درجهت منافع طبقه کارگر پيکار ميکند يا چيزى شبيه اين کارگرى محسوب ميشود. منظورم اينست که کارگران عضو آن باشند. منتهى حزب توده اى کارگران، حزبى که کارگران در مقياس وسيع در آن عضو باشند تنها تحت شرايط معينى بدست ميآيد. تنها تحت شرايط خاصى احزاب کمونيستى امکان پيدا ميکنند حزب توده اى کارگران باشند. پس بهرحال اين حزب حزب بخشى از طبقه کارگر است. اينجا ما ميرسيم به همان مقوله پيشاهنگ و غيره. و من ميخواهم اظهار نظرى راجع به اين بکنم. تعبير سنتى از کلمه پيشاهنگ، پيشاهنگ عقيدتى و تئوريکى است. کسى که از قرار نماينده آگاهى و انقلابيگرى و تئورى و جهان بينى است و قرار است معمولا از بيرون بيايد و جلوى طبقه کارگر بيافتد. من فکر ميکنم حزب کمونيست قرار نيست به اين معنى حزب پيشاهنگ ايدئولوژيکى و تئوريکى باشد. خود حزب، به اعتبار مارکسيسم و برنامه سوسياليستى و سياسى اش، به معناى سياسى و فکرى کلمه، پيشاهنگ طبقه است. اما پيشاهنگ، آنجا که نه از يک سازمان و گرايش، بلکه از افراد حرف ميزنيم، بايد يک پيشاهنگ اجتماعى و سياسى باشد. کسى که در مبارزه کارگر عملا جلوى صف قرار گرفته است. حزب کمونيست بايد حزب متشکل کننده بخش پيشاهنگ سياسى و اجتماعى طبقه باشد. حزب پيشاهنگ سوسياليست طبقه باشد. ولى اينجا تاکيد را ميگذارم روى کلمه طبقه. و در همين رابطه است که در چند سال اخير، مقوله رهبران کارگرى و رهبران عملى را مورد بحث قرار داده ايم. يک مفهوم و برداشت سنتى از کلمه پيشاهنگ اين بوده است که کسانى هستند که ميروند سدها را بشکنند، انسانهاى جان برکفى که به افکار درستى پى برده اند و در يک حزب جمع شده اند و غيره. همچون آدمهائى حتما در حزب کمونيست وجود دارند ولى مساله اساسى اين است که حزب کمونيست خصلت کارگرى اش را بايد از رابطه اش با مبارزه کارگرى گرفته باشد. در مبارزات کارگرى دخيل باشد و يکى از شاخه هاى مبارزه کارگرى باشد. وقتى مارکس و از اين حرف ميزند که کمونيستها چه هستند و چه نيستند، فورا به رابطه کمونيستها با ساير بخشهاى جنبش کارگرى اشاره ميکند. ميگويد کمونيستها آن بخشى از طبقه کارگر هستند که در تمام دقايق اين مبارزه و اعتراض طبقه حضور دارند اما آن بخشى از طبقه کارگرند که افق سراسرى و فراگير طبقه کارگر را گم نميکنند و در همه دقايق و مراحل مبارزه آنرا دنبال و نمايندگى ميکنند. من قبلا راجع به آن افق فراگير و سراسرى قبلا صحبت کردم. راجع به اين بايد بنشينيم بحث کنيم که حزب کمونيستى که در تمام دقايق مبارزه کارگرى حضور دارد کجاست؟ من حزب را اينطور مى فهمم. بنظر من حزب کمونيست از نظر ترکيب انسانى اش بايد حزب رهبران جنبش اعتراضى طبقه کارگر باشد. حزب سوسياليست هاى جنبش اعتراضى طبقه باشد. و بحثهائى که در مقالات "سياست سازماندهى" و "آژيتاتور کمونيست" و "عضويت کارگرى" در مورد مقوله رهبران عملى و غيره در سالهاى اخير کرده ايم، بنظر من درافزوده مهمى در تعريف حزب و رابطه حزب و طبقه است. تعريف حزب بعنوان پيشاهنگ عقيدتى، ايدئولوژيکى، تئوريکى و غيره بنظر من يکى از ابداعاتى است که دقيقا مصادف ميشود با جدا شدن بستر رسمى مدعى مارکسيسم در صحنه جامعه از طبقه کارگر. حزب کمونيستى بايد حزب رهبران و سوسياليست طبقه باشد که مستقيما در مبارزات جارى و اقتصادى در گيرند .
سوسياليسم در يک کشور: در اين مورد هم در بولتن شوروى نظرمان را گفته ايم. بايد انقلاب کارگرى به ساختن يک جامعه سوسياليستى منجر بشود. بايد به لغو مالکيت خصوصى و به لغو کار مزدى منجر بشود و اين را ممکن ميدانيم و بحثهايمان را ارائه کرده ايم .
بهرحال من اينها را بعنوان نمونه هائى گفتم از عرصه هائى که با حرکت از موضع جنبش اجتماعى طبقه کارگر و سوسياليسم کارگرى، کمونيسم کارگرى، نسبت به خيلى قلمروهاى فکرى و سياسى کمونيسم، به نتايجى ميرسيم که براى ما شسته رفته و معلوم است و ابهامى در مورد آنها نداريم و بر سر آنها موضع داريم. و فکر ميکنيم اين موضع جوابگوست .
وضعيت کنونى جنبش سوسياليستى طبقه کارگر و موقعيت کمونيسم کارگرى
در صحبتهاى قبلى ام از اين صحبت کردم که مرکز ثقل کمونيسم از طبقه کارگر به طبقه بورژوا منتقل شده و چطور مارکسيسم در اين پروسه تحريف شده است و جراحى شده براى اينکه با اين وضعيت انطباق پيدا بکند. اما چه عواملى باعث اين وضع شده و کمونيسم کارگرى در کجاى اين جدال شکست خورده و عقب نشسته است. موقعيت جنبش سوسياليستى طبقه چيست. بگذاريد به اختصار به اين نکات بپردازيم :
در کل تاريخ يک قرن و نيم گذشته بنظر من در چهارچوب عمومى "چپ" سه حرکت اساسى عليه سوسياليسم کارگرى، عليه کمونيسم کارگرى، وجود داشته است. ناسيوناليسم، رفرميسم و دمکراتيسم (دمکراسى). که اينها ارتباط نزديکى با هم دارند. همه اجزاء تفکر بورژوازى اند. ناسيوناليسم، رفرميسم و دمکراسى همه اشکالى از ايدئولـوژى بورژوائى و افق و آرمان بورژوائى براى جامعه هستند. ولى اين سه تا را بعنوان سه جريان اجتماعى قدرتمند عليه کمونيسم و کارگر مى بينيم. اينجا البته درباره تقابل آشکار و رو در روى بورژوازى و سرمايه با طبقه کارگر و سوسياليسم کارگرى صحبت نميکنيم. از اين سه روند بعنوان گرايشاتى حرف ميزنم که در رقابت با کمونيسم قدرت گرفتند، با کنار زدن کمونيسم، نيروى کمونيسم را بدنبال خود کشيدند. واضح است که پيشروى و پيروزى اينها، تفوق اينها بر کمونيسم کارگرى، عقب رانده شدن جريان کمونيستى کارگرى و اعتراض سوسياليستى طبقه در کشورهاى مختلف توسط اين جريانات، نهايتا ناشى از زور عريان بورژوازى است. در موارد مختلف و کشورهاى متعدد دقيقا بخاطر اينکه بورژوازى بطرق سياسى و نظامى جنبش کارگرى و کمونيسم کارگرى را سرکوب ميکند، جناح چپ ناسيوناليسم به جلوى صحنه ميايد و جنبش رفرميستى يا جنبش دمکراتيک ظرف و ابزارى ميشود براى اينکه کارگر بالاخره بتواند براى تغيير اوضاعش به آن چنگ بياندازد. قدرت و نفوذ سوسياليسم و کمونيسم کارگرى به نسبت اين گرايشات ديگر نهايتا در تناسب کلى قواى طبقات تعيين ميشود. وقتى فاشيستها کمونيستها را منهدم ميکنند، واضح است که سوسيال دمکراسى تنها راهى ميشود که کارگر بتواند به درجه اى براى اصلاحات تلاش کند. ولى بعنوان گرايشهاى اجتماعى که در جوار کمونيسم رشد ميکنند و توانسته اند نيروى واقعى کمونيسم را به نيروى ذخيره خودشان تبديل بکنند، طبقه کارگر را دنباله رو جنبش خودشان بکنند، من روى اين سه تا دست ميگذارم و فکر ميکنم در کشورهاى مختلـف، در مقاطع و دوره هاى مختلف، ميشود کارکردشان را ديد .
بستر اصلى ناسيوناليسمى که در کشورهاى مختلف صنعتى رشد ميکند ناسيوناليسم امپرياليستى است. نقش و هدفش تخفيف بحران در بازار داخلى کشور مادر است. اين ناسيوناليسم رگه هاى مختلفى را در درون سوسياليسم و چپ بوجود آروده است. در انگلستان و فرانسه و آلمان و ايتاليا و اسپانيا شاهد عروج و رشد آن بوده ايم. و اين يک گرايش جدى ناسيوناليستى - چپ است که اوروکمونيسم فقط يک نمونه آن است. احزاب چپ متاثر از اين ناسيوناليسم همه بر مبناى پلاتفرمهاى ملى، و براى اصلاح اوضاع اقتصادى کشور مربوطه، يا اصلاح سرمايه دارى موجود، کار ميکنند. گرايش ناسيوناليستى و رفرميستى را بنظر من در کشورهاى تحت سلطه با وضوح خيلى بيشترى ميشود ديد. در موارد زياد اينجا برخلاف اروپاى غربى ديگر اين گرايشات نه رقيب يک نوع کمونيسم راديکال که ممکن است در همان مقطع کنار آنها وجود داشته باشد، بلکه عملا جانشين خود کمونيسم راديکال اين کشورهاست. وقتى به نيروهاى چپ آمريکاى لاتين و حرفها و مواضعشان نگاه ميکنيم، وقتى به چپ ايران نگاه ميکنيم، وقتى به ويتنام نگاه ميکنيم، به چين نگاه ميکنيم، دقيقا مى بينيم که پشت تمام اينها ناسيوناليسم و رفرميسم و دمکراتيسم بورژوازى نوخاسته اين کشورها ديده ميشود. بنظر من اين را ميشود گفت که جنبش سوسياليستى طبقه کارگر در سير تکوين جامعه سرمايه دارى در طول قرن بيستم دست را به اين نيروها باخته. بدليل ناآمادگى خودش و مطرح بودن اين جريانات و قابليت بسيج شان، ميدان را به اين نيروها واگذاشته است. بهرحال من جدال را با اين جريانات مى بينم. کمونيسم کارگرى در مقابل ناسيوناليسم، رفرميسم و دمکراتيسم است که بايد حدود و ثغور خودش را معلـوم بکند و اين گرايشات را از پشت کمونيسم عملا موجود و سوسياليسم عملا موجود بيرون بکشد و نشان بدهد که اين ترندهاى به اصطلاح کمونيست و سوسياليست فى الواقع اردوى ناسيوناليسم و رفرميسم و دمکراتيسم در هر کشور هستند .
اينها چرا مطرح هستند، چرا چپ ناسيوناليست، چپ دموکرات و چپ رفرميست قدرت اجتماعى بيشترى از کمونيسم کارگرى دارد؟ بنظر من امپرياليسم پديده اى است که بخصوص دمکراتيسم و رفرميسم و ناسيوناليسم در کشور تحت سلطه را به يک امر اجتماعى تبديل ميکند. خيلى روشن است چرا. استبداد سياسى، عقب ماندگى اقتصادى، شکاف عميق اقتصادى بين اقشار اجتماعى مساله ملى و ستم ملى و پيشينه کولونياليسم، همه اينها سرچشمه هايى هستند که باعث رشد اين گرايشات ميشوند. تا حدى که در کشورهاى تحت سلطه اساسا آنچه بعنوان مارکسيسم راديکال خود را عرضه ميکند خود اين گرايشات اند. در تجربه شوروى و شکل گيرى سوسياليسم بورژوايى اين قطب ترکيب ناسيوناليسم و رفرميسم را مى بينم. اتفاقا شوروى تجربه اى است عليه دمکراتيسم. ناسيوناليسم و رفرميسم مشخصا براى دوره طولانى مشخصه مدل روسى سوسياليسم بوده است و اين هم يک امر و آرمان واقعى بخشهايى از جامعه است. امرى واقعى و مدلى است براى کشورهاى عقب مانده اى که در تلاش براى توسعه اقتصادى کاپيتاليستى هستند .
بهرحال از نظر سياسى و اجتماعى و از نظر ايدئولوژيکى بنظر من سوسياليسم کارگرى در مقابل اين گرايشات عقب نشسته و من فکر ميکنم اينها عناصر اصلى محتواى اقتصادى - اجتماعى سوسياليسم غير کارگرى در دوره ما هستند. واضح است که پشت اينها رقابتهاى بورژوازى و جناحهاى مختلف بورژوازى قرار دارد. در غرب و کشورهاى صنعتى، رقابت بر سر دفاع از بازار داخلى و سرمايه "خودى" در شرايط بحران اقتصادى و دشوارى حفظ نرخ سود. در کشور تحت سلطه، رقابت بورژوازى نوخاسته اين کشورها با بورژوازى کشورهاى غربى و کشورهاى امپرياليستى و آرمان ملى شکل دادن به يک بازار داخلى قوى. کمونيسم بلوک روسيه هم پرچم رقابت بورژوازى اين قطب براى رساندن خودش به حد توسعه اقتصادى و فنى غرب و گسترش مناطق نفوذ اقتصادى و سياسى خويش در سطح جهانى است .
کمونيسم کارگرى و حزب
من تا اينجا سعى کردم کمونيسم کارگرى را بعنوان يک واقعيت اجتماعى، بعنوان يک جهان نگرى معين، يک دستگاه فکرى، بعنوان يک انتقاد از سوسياليسم هاى ديگر، بعنوان منتقد تاريخ سوسياليسم و غيره، بحث کنم. ميرسيم به بحث (کمونيسم کارگرى) بعنوان رهنمود و نسخه اى براى نوع معينى از کمونيسم، براى ايجاد نوع معينى از کمونيسم در عمل. شکل دادن يک پراتيک متفاوت کمونيستى .
بگذاريد براى اينکه زياد وقت را نگرفته باشم، فقط تجسمى از نوع حزب و احزابى که ميشود به آنها حزب کمونيست کارگرى اطلاق کرد. بنظر من براى چنين حزبى جنبش اجتماعى، جنبش طبقاتى و مبارزه روزمره و دائمى طبقه کارگر عليه سرمايه دارى در صدر اولويت قرار ميگيرد. به اين معنى که گفتم کانون تشکيل اين حزب، کانون رشد اين حزب، در درون طبقه است. بخش اعظم انرژى اش آنجا صرف ميشود، به تمام مسائل اين مبارزه محيط است. و فعالينش، فعالين اين مبارزه تشکيل ميدهد. رهبرانش، رهبران شناخته شده اين مبارزه اند و هرقدر کوچک يا بزرگ باشد، در پيش و پس رفتن اين مبارزه اجتماعى دخيل است. از نظر بافتش، حزبى است کارگرى. دربرگيرنده عناصرى از طبقه کارگر است. کارگر به معنى عينى و ابژکتيو کلمه. به اين اعتبار براى اينکه يک چنين حزبى وجود داشته باشد، قاعدتا اين حزب، بايد حزبى باشد مناسب براى فعاليت کارگران. و اين يک تفاوت اساسى است که وقتى به احزاب موجود نگاه ميکنيم مى بينيم. حزب ما (حزب کمونيست ايران) و صد حزب مثل ما جاى مناسبى براى فعاليت کارگران نيست. اما حزب کمونيست کارگرى، بايد ظرف طبيعى و مناسبى براى فعاليت سياسى کارگر باشد. و اين يک بحث جدى اساسنامه اى، سبک کارى و روشى است. فقط بحث اخلاقيات نيست .
همانطور که گفتم، حزب کمونيست، حزبى است دخيل در مبارزه اقتصادى، در مبارزه براى اصلاحات. اين معنى فورى اش اينست که حزبى است که اين توانايى را بدست آورده است که دخيل باشد. قابليت کار توده اى دارد. حزبى است که قابليت کار علنى دارد. بنظر من حزبى که نتواند کار علنى- توده اى سازمان بدهد نميتواند حزب کارگرى بماند، حتى اگر به اين عنوان شروع شده باشد. ميشود گرايشاتى مثل "محافل فلسفى" در کارگران درست کرد و اين شدنى است. کارگران هم بخشى از کارشان اينست. همان کارگرى که به محافل فلسفى سمپاتى دارد، بالاخره فردا دنبال مسائلش در کارخانه است، دنبال طرح طبقه بندى اش است، دنبال قانون کار است و دنبال قانون اساسى مملکت که بايد راجع به کارگر در آن اظهار نظر بشود هم هست. رابطه اش را هم بايد با ارتش تنظيم کند، رابطه اش با سپاه پاسداران برايش مساله است. حزب کمونيست همانطور که مارکس ميگويد بايد با اين دقايق همراه باشد .
به اين اعتبار طبقه کارگر بايد براى حزب کمونيست پديده معلـومى باشد. حزب بايد مکانيسم هاى مبارزه اين طبقه را بشناسد. بنظرمن احزاب کمونيستى فعلى، کارگر را از دريچه نگرش بورژوا در توليد نگاه ميکنند. مکانيسم هاى زيست و سوخت و ساز درونى اين طبقه براى احزاب کمونيست فعلى آشنا و روشن نيست. نه با ذهن کارگر و مشغله ذهنى اش آشناست و نه مشاهدات مشترکى با کارگر دارد که بتواند مبناى تبليغات خود قرار دهد و نه فشارهاى اجتماعى اى که به کارگر در هر مقطع وارد ميايد را حس ميکند. خيلى ها در اين چپ ميدانند بحال مثلا بر دانشجويان در ايران چه گذشته است، يا چه به روز کردها آمده است. اما اينکه بر کارگران در اين شش سال چه گذشته است، حزب کمونيست حتى تلقى درستى از اين مساله ندارد. خانواده کارگرى دارد به چه روزى ميافتد، شرايط کار به چه روزى درآمده، احترام اجتماعى کارگر الان در جامعه چگونه است؟ هزار و يک نکته است که ميشود با کارگر حس کرد و اينها در اين احزاب سياسى محسوس نيست. تبليغاتشان هنوز از روى کتاب درميآيد تا از زندگى واقعى .
همانطور که گفتم حزب کمونيست نميتواند به چيزى جز رهبر کارگرى متکى باشد. يکى از رفقا از سر انتقاد اشاره کرد که در تبليغات ما وقتى مبلغ ميگويد "رهبر عملى" طبقه کارگر، معنى اش اين است که خودم رهبر "نظرى اش" هستم و دارم راجع به يک نوع رهبر ديگرش حرف ميزنم. اما من فکر ميکنم اين بيان غلطى نيست. کارگر رهبر عملى دارد، رهبر روزمره دارد. کسانى هستند در محيط فعاليتشان عده اى از کارگران را بدور خود جمع ميکنند. و اگر او به حکومت شوراها آرى بگويد، کارگران هم به حکومت شوراها آرى ميگويند و اگر نه بگويد ممکن است آنها هم نه بگويند. هر چقدر هم ما کار کرده باشيم. بالاخره يک عده اى مخالفت ميکنند، اينطورى مخالفت ميکنند. يک عده اى موافقت ميکنند، اينطورى موافقت ميکنند. مقوله رهبر کارگرى و کارگر ذينفوذ، بنظر من بايد در اين احزاب جا باز کند و حزب، حزب شبکه کارگران ذينفوذ باشد .
يک نکته ديگر اينست که تناقضى که ظاهرا بين تبليغ بر سر مبارزه جارى و اصلاحات و غيره با تبليغ بر سر سوسياليسم وجود دارد، قاعدتا بايد در اين احزاب حل شده باشد. منظورم تبليغ سوسياليسم است و نه آموزش دادن آن. سوسياليسم را تبليغ کند. يعنى سوسياليسم را بعنوان پاسخ مطرح کند، يا سوسياليسم را منطقا بعنوان چاره درد کسى نشان بدهد، سوسياليسم را تبـليغ کند. همانطور و با همان روحى که معدنچى وقتى ميگويد "من پول ذغال سنگها را داده ام" دارد سوسياليسم را تبليغ ميکند. اما اين حزب سوسياليسم را تبليغ نميکند. وقتى تبليغ ميکند، مساله خرد است. وقتى ترويج ميکند، مساله وسيع و طبقاتى است. قرن بيستم دارد تمام ميشود قاعدتا بايد بشود سوسياليسم را تهييج کرد. حزب کارگرى سوسياليستى را از روى اين ميشود شناخت که چه طور دارد سوسياليسم را تهييج ميکند و چطور اين تهييج به خرج مردم ميرود. به خرج آن طبقه اجتماعى اى که نماينده اش است ميرود .
يک حزب کمونيست کارگرى بايد پيوندهاى ارثى خودش را با چپ پيش از خودش واقعا و رسما قطع کند. خيلى ها را ديده ام تاريخ مبارزات خودشان را ميرسانند به وقتى که سه طبقه آنطرف تر داشته اند فعاليت سياسى ميکرده اند و هنوز اينها ظاهرا در وجود اين شخص بهم پيوسته است. در حالى که بايد بيايد عليه اين ميراث حرف بزند. همانطوريکه بلشويسم عليه ميراث نارودنيسم حرف ميزند. ما هم حرف زديم. اما در اشکال مختلف اين پيوستگى را همچنان نگه ميداريم. به اين معنى بايد کمونيسم کارگرى تبيين تاريخى خودش را بدهد. تبيين تاريخى خودش از تکامل چپ را بدهد و بر سر آن بايستد .
حزب کمونيست کارگرى، آن حزبى است که در تبليغاتش از انقلاب کارگرى حرف ميزند. مستقيما براى انقلاب کمونيستى فراخوان ميدهد. ما در اين سمت قدم برداشته ايم، وقتى شعار حکومت کارگرى را جاى جمهورى انقلابى و غيره گذاشته ايم. در اين جهت گام برداشته ايم. فراخوان به انقلاب کمونيستى بايد يک امر معمول باشد و تاکتيک هم بايد بعنوان تاکتيک سر جاى خودش قرار بگيرد. حزب سوسياليستى، حزب کمونيست کارگرى قاعدتا بايد اول فرياد بزند "زنده باد انقلاب کمونيستى" و اگر به او گفتند پس اين يا آن مساله چه ميشود؟ تاکتيکش را بگويد. حزبى که انقلاب کمونيستى اساس حرفش باشد و به همان شيوه اى که گفتم، شيوه اى که به خرج مردم برود، در آنها رسوخ کند .
ولى انقلاب کمونيستى الان در تبليغات ما چه جايگاهى دارد؟ من الان دقيقا نميدانم راديو صداى حزب کمونيست و بويژه صداى انقلاب راجع به انقلاب کمونيستى چه ميگويند. ميدانم برنامه اى از صداى انقلاب ايران در مورد وضعيت کارگران کرد در جزيره تنب کوچک و بزرگ پخش شد، من وقتى شنيدم با خودم گفتم ديگر در تنب کوچک و بزرگ مليت کارگر را ول کنيد. از صبح تا شب چند بار لغت انقلاب کمونيستى و چند بار لغات ايران، کرد، جمهورى اسلامى و غيره به زبان ما ميآيد؟ ديگر بايد حرف انقلاب کمونيستى را زد. ديگر دارد قرن بيست و يکم ميشود .
حزب کمونيستى کارگرى بايد برنامه روشنى براى تغيير فورى ساختار اقتصادى اجتماعى جامعه داشته باشد. مثل رهبر جامعه حرف بزند. بگويد "وقتى سر کار بيايم اين وضعيت اقتصادى را با اين برنامه هاى سياسى برقرار ميکنم." سوسياليسم کارگرى نميتواند در موضع آژيتاسيونى صرف بماند، و درموضع ترويج صرف بماند. در موضع بيان نيات سوسياليستى بماند. بايد حزبى باشد که قصد دارد تغيير معينى را بوجود بياورد و براى آن تغيير فراخوان ميدهد .
بهرحال، از نظر عملى، تجسمى که از يک حزب کمونيستى کارگرى ميشود داد، بنظر من به بهترين وجهى ميشود از مانيفست کمونيست پيدا کرد. من اين جنبه صحبتم را خلاصه ميکنم. و بعد از آنجا رهسپار مقوله عرصه ها، تاکتيکها و غيره شد .
کمونيسم کارگرى بعنوان يک کمپين مشخص در چهارچوب جامعه ايران
نکته آخرى که اينجا بايد راجع به آن صحبت کنم، کمونيسم کارگرى بعنوان يک کمپين مشخص در چهارچوب جامعه ايران، در چهارچوب چپ ايران و در چهارچوب حزب کمونيست ايران است. منتهى براى اينکه اينرا بگويم، بايد کلا چند کلمه اى راجع به چپ ايران اظهار نظر بکنم .
من تاريخ کمونيسم ايران را اينطور ميبينم: آن اقدامات اوليه مقارن با انقلاب اکتبر را راستش هر قدر آدم بيشتر مطالعه ميکند، مى بيند سرش بيشتر در باکو است تا جاى ديگرى. پلى کپى قطعنامه هاى بين الملل را دست عده اى مثل ما دادند و اينها خواندند و رفتند آنطرف مرزها کار کنند. فعاليتهاى آن دوره حزب کمونيست ايران، ادامه کمينترن و ادامه بلشويسم است در رابطه با يک کشور مجاور و کارگران آنجا. نشان عروج و ظهور جدى سوسياليسم در ايران نيست. اين کمونيسم اول قرن در ايران هم البته پايه مادى خودش را داشت. يعنى بالاخره وجود کارگر در آن جامعه، مطرح بودن انقلاب در اين جامعه، کولونياليسم، ضد امپرياليسم، دمکراسى و غيره، همه اينها پايه مادى براى ابراز وجود چپ در جامعه را ميساخت. انقلاب مشروطيت يک انقلاب واقعى بود و جناح چپ آن هم ميتوانست سوسياليست باشد. بنابراين اگر اين را کنار بگذاريم، ميرسيم به دکتر ارانى و ٥٣ نفر و حزب توده. از اينجا به بعد ميتوانيم راجع به سوسياليسم "داخلى" ايران حرف بزنيم. سوسياليسمى که در ايران بدليل فعل انفعالات و روندهاى جامع تر اجتماعى و اقتصادى شکل ميگيرد. اينجا ديگر من راجع به يک چپ پابرجائى حرف ميزنم که ظهور ميکند و از آن ببعد جناحى از اپوزيسيون ايران را تشکيل ميدهد .
سالها پيش کسى مثل دکتر ارانى براى من يک اسم بود. که ميگفتند در زندان مقاومت کرده و پدر مارکسيسم ايران است و هرکس چيزى درباره اش ميگفت. اما وقتى برويد و از نزديک نگاه کنيد مى بينيد يک انسان شريف اصلاح طلب "ايراندوستى" است که ايده هاى مارکسيستى را گرفته اما حرفش مثل خيلى کسان ديگر اينست که "نبايد در جامعه اينقدر ظلم و جور باشد"، مارکسيسم براى او چيزى نيست جز اينکه "جامعه نبايد به فقير و غنى تقسيم بشود" و "بيائيد مملکت را درست کنيم و ما از قافله تمدن عقب هستيم و يک کارى بکنيم"، هرچه دقيقتر نگاه ميکنيد بيشتر اين تصوير را ميگيريد. انور خامه اى راجع به دکتر ارانى نوشته که ايشان ناسيوناليست خيلى قوى اى بود که البته بعدها کمتر اينقدر ناسيوناليست بود. خودش در زندان گفته بود من خيلى ناسيوناليست بودم. اينجا از مارکس برايتان خواندم که در آلمان و در فرانسه، کمونيستها آن کارگران صنعتى و پرولترهائى بودند که حوصله آن سوسياليسم را نداشتند و در کانونهايشان سوسياليسم متفاوتى شکل ميگيرد و حتى توسط خودشان تببين ميشود. و مارکس هم دارد در آن ظرف مينويسد. کمونيسمى که مانيفست به آن ارجاع ميکند سوسياليسمى است در ميان کارگران در تقابل و تمايز از سوسياليسم غير کارگرى شکل ميگيرد. اما کمونيسم ايران در دور جديد (در دورى که با دکتر ارانى و ٥٣ نفر و غيره شروع ميشود) از آن قطب سربلند نميکند. از آن زاويه اجتماعى شروع به جوشيدن و بيرون زدن نميکند، بلکه از بين روشنفکران و طبقات حاکم شروع ميکند. تحصيل کرده ها هستند، کسانى هستند که فرنگ رفته اند، ديده اند، آن تئوريها را خوانده اند و انقلاب روسيه بغل دستشان بوقوع پيوسته و اعلام کرده که "هيچ نوع ستم ملى را قبول ندارم، همه بدهکاريهايتان را بخشيدم، به خاکتان هيچ طمعى ندارم، ايرانيت تان را برسميت مى شناسم، فقر چيز بدى است" و ميبينند مردم هم رفته اند و براى خودشان برنامه اقتصادى ميريزند و يک لنينى هم آنجا هست که هر چه به او گوش ميدهى ميبينى آدم خوبيست. اين قشر روشنفکر و تحصيلکرده ايرانى، کانون اوليه پيدايش عقايد سوسياليستى در اين روندى است که اين چپ فعلى ادامه آنست. چپ فعلى ادامه آن حزب کمونيست اوليه نيست، هيچ ربطى به آن ندارد. از نظر پيوستگى تاريخى ادامه اين روندى است که از اينجا شروع ميشود. برويد خاطرات ايرج اسکندرى را بخوانيد، يک نمونه چنين چپى است. قبل از حزب توده عموى همين اسکندرى، يعنى سليمان ميرزا، سوسياليست است. ببينيد عمويش چه جورى فکر ميکرده. وقتى ايرج اسکندرى، دکتر ارانى، انور خامه اى و کامبخش (حالا کامبخش يک مقدار اظهاراتش فرق ميکند و سرش به رابطه جهانيش بند بوده و در يک قطب سياسى کار ميکرده)، اينها را کنار هم ميگذاريد، تصويرى که ميگيريد جز اين نيست: اين قشر روشنفکران و دانش آموختگان تحصيلکردگان کشور تحت سلطه اى است که واقعا آرمانهاى قديمى مشروطيت را حمل ميکنند. از مدرنيزه شدن ايران، سروسامان پيدا کردن ادارى آن، کم شدن شکاف فقير و غنى و حتى از بين رفتن استبداد عزيمت ميکند (که هنوز البته به خودش جرات نميدهد سلطنت را زير سوال ببرد. يعنى جمهوريخواهى هم تازه يک پديده اى است که بعدا يک جاهائى علنا وارد ميشود) .
بهرحال اين مصلحين اجتماعى طبقات حاکم اند که اولين بحثهاى سوسياليستى را از آنها مى شنويم. دهه بعد از آن، بعد از پايان جنگ دوم جهانى و تا قبل از کودتاى ٢٨ مرداد، مشخصا سنت جناح چپ اپوزيسيون تحت تاثير حزب توده است. ولى در مجموع اپوزيسيون مخالف "دستگاه" را جبهه ملى و حزب توده ميسازند که اينها هم بر مبناى آرمانهاى قديمى بورژوازى نوخاسته ايران دارند حرف ميزنند: اصلاحات اجتماعى، استقلال سياسى، و دمکراسى. که حزب توده دمکراسى اش کمتر است، اصلاحات اجتماعى اش بيشتر است، جبهه ملى اصلاحات اجتماعى اش کمتر است و دمکراسى اش بيشتر است ولى ناسيوناليسم هم جزو آن هست. حزب توده ملقمه اى است از ناسيونال - رفرميسم ايرانى باضافه تعلق به آن اردوگاهى که آرام آرام در جهان شکل گرفته، يک اردوگاه بين المللى. اردوگاه شوروى. تا يک مقطع اينها واقعا بر همديگر منطبق اند. يعنى همه روشنفکران ايرانى، روسيه شوروى را نماينده دفاع از ناسيوناليسم و اصلاح طلبى در کشورهاى جهان سوم و تحت سلطه ميدانند. منافع شوروى با منافع ملت اين روشنفکران در تناقض قرار نگرفته. اما در يک دوره ديگرى چنين ميشود و از همان دوره هم انشعابات در حزب توده شروع ميشود و طرد حزب توده بعنوان جريانى که "نوکر روسيه" است و غيره شروع ميشود. جبهه ملى صاحب اصلى اين انتقاد ملى به حزب توده است، ولى در خود حزب توده هم آدمهايش نظير خليل ملکى وجود دارند و به ترتيب جدا ميشوند .
شکست تجربه حزب توده و جبهه ملى (که گفتم اينها احزاب ايران دوره قبل از اصلاحات ارضى اند، احزاب بورژوازى اند که دارند عليه سيستم قديمى قد علم ميکنند)، سرآغاز رشد چپ جديدى ميشود. که اين دقيقا ديگر مقارن است با درجه اى از رشد سرمايه دارى در ايران. در دوره بعد از ٢٨ مرداد و بخصوص پس از اصلاحات ارضى سال ١٣٤١، حزب توده دقيقا از موضع سرسپردگى اش، عدم دخالتش در دفاع از دمکراسى و از "حکومت ملى دکتر مصدق" مورد انتقاد قرار ميگيرد و جبهه ملى هم از موضع پاسيفيسم و دست روى دست گذاشتن و عدم اعتقادش به مبارزه قهرآميز .
بخاطر آنچه که "ليبراليسم" آن خوانده ميشود. چپى که از اينجا ديگر زير فشار طبقه کارگر قرار دارد. اصلاحات ارضى اين چپ را بيرون ميآورد. اينجا ديگر پرچم ناسيوناليسم و رفرميسم، دست آن قشر اجتماعى که سابق بود قرار نميگيرد و به خرده بورژوازى ايران منتقل ميشود و دمکراسى اى که اين چپ ميخواهد از ليبراليسم تفکيک ميشود، اين ديگر يک "دمکراسى نوين" است از نوعى است که ناشى از رشد نيروهاى مولده و توسعه کشور تحت سلطه است. در اين دمکراسى ديگر مقوله حقوق فردى محور نيست. بلکه با مفهوم حکومت خلقى جوش ميخورد. در تبيين ليبرالى از دموکراسى، حقوق فردى. يعنى فرديت فرد و حق راى اش، حقوق فردى و مدنى افراد، جاى مهمى دارد. ولى در دمکراسى نوين، در دموکراسى خلق، معنى دموکراسى حاکميت اقشار خلقى است. و در نتيجه در حکومت مورد نظر پيکار و چريک فدائى در اوان انقلاب، اينکه معنى عملى اين دموکراسى براى فرد چيست و حقوق احزاب در اين نظام چيست و آزادى مطبوعات چيست و غيره امرى فرعى است.. مساله بر سر تحقق حاکميت اقشار خلقى است. و اين از نظر اين جريان شاخص دمکراتيسم است. و اگر نگاه کنيم مى بينيم اين جريان، اين چپ جديد، به حساسيت نسبت به "حقوق فردى" ميگويد ليبراليسم. مدعى است دمکراسى را يک پله فراتر برده است. ميگويد در اين دموکراسى خلقى واقعا حکومت اکثريت را برقرار ميشود .
اين جريان راديکال تر که ناشى از فشار طبقه کارگر و موقعيت خرده بورژوازى و ناشى از موقعيت تحت سلطگى ايران است، بنظر من خميره چپ راديکال ايران بعد از اصلاحات ارضى را ساخت. واقعيت اين است که انقلاب ٥٧، پرونده اين چپ را مى بندد. اين چپ را بالاخره به کمال ميرساند و به نقطه جوش ميآورد و بالاخره هم تبخيرش ميکند. اين پروسه است که بنظر من بايد راجع به آن بايد حرف بزنيم تا بتوانيم از اينجا به بعد راجع به حزب کمونيست و فرداى حزب کمونيست حرف بزنيم .
بهرحال من معتقدم چپ راديکالى که وارد انقلاب ٥٧ شد، همان آرمانهاى رفرميسم، ناسيوناليسم، و ديگر حالا دمکراسى ولى به يک معنى متفاوت، دمکراسى به معنى خلق گرائى و حکومت خلق، را حمل ميکرد و دقيقا با جبهه ملى مرزبندى داشت بخاطر تاکيد آن يکى بر ليبراليسم و روايت غربى آن از دمکراسى. اين چپ وارد انقلاب شد. ولى فقط اين جريان نبود که تاريخ چپ دوره ما را ساخت. رشد سريع طبقه کارگر پس از اصلاحات ارضى، آن واقعيتى را که در اول صحبتم به آن اشاره کردم را به صحنه ميآورد. بطور اجتماعى و وسيع به صحنه مياورد. طبقه کارگرى که در مقابل و رودرروى سرمايه قرار گرفته است .
سمپاتى طبقه کارگر به اين چپ خلقى يک امر قابل انتظار بود. قبلا گفتم که مارکس ميگويد که چگونه در کشورهاى مختلف بايد با راديکالها و دموکراتها و غيره کار کرد و گفتم اين شاخصى از کارگرى بودن مارکس و تئورى اش است بخاطر اينکه در عين مبارزه انقلابى و مبارزه براى انقلاب، در هرحال براى مبارزه براى اصلاحات ارزش قائل است. براى مبارزه براى بهبود اوضاع ارزش قائل است. بنظر من رابطه طبقه کارگر ايران با اين چپ از همين خصلت طبقه کارگر مايه ميگرفت. اين چپ هيچ وقت نيامد تبيينى از يک سوسياليسم کارگرى بدست بدهد و بگويد من اينرا ميخواهم، انقلاب کارگرى را ميخواهم. (اين ديگر خاطرات زنده خود ماست که داريم راجع به آن حرف ميزنيم). اين چپ از اصلاح جامعه ايران در جهت "رفع وابستگى"، حکومت خلق و اين چيزها حرف زد. و کارگران گفتند، بسيار خوب، باشد. مارکس ميگفت کارگران در فقدان حزب کارگرى با دمکراتهاى خرده بورژوا کار ميکردند. اين اتفاقى است که در ايران نيز افتاد. اما کنار اين همسويى، بنظر من طبقه کارگر تجارب مستقل خودش را از سر گذراند. وقتى ميگويم مستقل، بايد توضيح بدهم.، در جامعه جدايى مطلق گرايشهاى اجتماعى از همديگر ممکن نيست. يعنى بالاخره در هرجنبشى گرايشات و محافل و افراد گوناگون جذب ميشوند. در شوراى شرق، بالاخره هم پوپوليست وجود دارد هم کارگرى که واقعا سرش براى انقلاب کمونيستى درد ميکند و به کمک اين شورا ميخواهد آنرا تسهيل کند. اما بهرحال تجربه هائى هست که در آن حضور مستقل کارگر سوسياليست و کمونيست را با کمى دقت ميتوان ديد. اعتصابى صورت ميگيرد و اصلا اين سنت خلقى نقشى در آن ندارد. اعتصاب صنعت نفت بنظر من نمونه اين امر حتى قبل از سقوط شاه است. نفوذ اين چپ خلقى، که تازه خود هنوز ابراز وجود وسيع اجتماعى نکرده است در جنبش صنعت نفت ناچيز است. اما اين جنبش رهبرى اى دارد که از همانجا آفريقاى جنوبى و اسرائيل را تحريم کرد. از کجا اين بحث را آورده بود؟ بنظر من اين يک گرايش سوسياليستى کارگرى است با رهبرى اى که جهان نگرى معينى در مورد طبقه کارگر و مبارزه طبقاتى دارد. و اين گرايش اجتماعى کارگرى هيچوقت بطور قطعى و مطلق به اين چپى که وارد صحنه انقلاب ميشد، نپيوست. هيچوقت به آن نپيوست، بلکه با آن کار کرد. اصلا به اعتقاد من آن چپ نميتوانست اين گرايش کارگرى را بخودش ملحق کند. سبک کار يکى از گره گاههاى اين جدايى غير قابل عبور است. اما ايـده ها چطور؟ شکاف در آرمانها و ايده ها به مراتب بارزتر است. آيا ما همه در جلساتى نبوده ايم که چپ مسلط آن روز هشدار ميداد "شما اينجا شلوغ نکنيد، اين چاپخانه يک حاج آقاى ملى است!، اين يک بورژواى ملى است، اينجا شلوغ نکنيد! اينجا اين شعار درست نيست!" هيچ احدى نميتواند با همچون موضعى کارگر را در يک دوره انقلابى بخودش ملحق کند .
بهرحال آن چپ، که وارد انقلاب شد، خودش دستخوش انقلاب شد و آن کارگرى که بدون پرچم وارد انقلاب شد، با اين چپ برخورد کرد و با خودش برخورد کرد. بنظر من انقلاب يک اتفاق عظيم در تاريخ ايران است. يک مبدا است. بعضى ها، براى مثال از کسانى که قبلا چريک فدايى و يا از مجاهدين (م. ل) بودند، ميگويند چرا سابقه ما را به انقلاب ميرسانيد؟ اين بخاطر اين است که انقلاب خيلى مهمتر از آن هشت سال قبلى است که رفيق ما مشى چريکى ميکرد. انقلاب يک واقعيت اجتماعى عظيمى است که همان رفيق چريکى که همسايه اش هم از کارش خبر نداشت را به رهبر اجتماعى تبديل کرد. وقتى در ابعاد اجتماعى داريم حرف ميزنيم چريک فدائى هم اهميتش بخاطر آن سيصدهزار نفر ميدان شهياد است تا سه سال و نيم قبلش که مشغول مبارزه مسلحانه بود. بنابراين چريک فدائى هم بايد تاريخ واقعى اجتماعى خودش را بالاخره به انقلاب برساند. بنظر من اين انقلاب يک نقطه عطف اساسى است، نقطه عطفى است که در آن، در ظرف چندين ماه اين سوسياليسم غيرکارگرى خرده بورژوائى، چنان در همه اجزاء و عواملش بالغ ميشود که به مرحله پيرى و فرسودگى ميرسد و از بين ميرود و در مقابلش چيز ديگرى قد علم ميکند .
بنظر من فشار طبقه کارگر در اين روند، توسط جريان مارکسيسم انقلابى نمايندگى شد. و تا آنجائى که به اعتقادات چپ نسبت به آن انقلاب برميگشت، بنظرم پرچم طبقه کارگر توسط مارکسيسم انقلابى نمايندگى شد. به همين دليل آن چپ به بن بست رسيد، بخاطر اينکه نيروى اجتماعى کمونيسم براى آن چپ و ديدگاهها و مواضعش جائى باقى نميگذاشت، حال آنکه مارکسيسم انقلابى را به ميدان ميطلبيد. بنظر من جريان ما پشتش را به يک واقعيت عينى اجتماعى داد. حالا خودش از کجا به اين نظرات رسيده بود اين بحث ديگرى است. ولى بالاخره ما جناح چپ اين چپ بوديم و نقد سياسى و نظرى را مطرح کرديم، نقدى که واقعيات بيرون در صحنه انقلاب داشت روز بروز بر آنها صحه ميگذاشت و مبارزينى که در اين روند به چپ متمايل ميشدند فورا پرچم پيدا ميکردند .
اين مقطع را من مقطع شکست نهائى سوسياليسم خرده بورژوائى ميدانم که بنظر من تا سال ٦١ تمام است. بحران اين سازمانها از همان روز پنجم شروع شد. بنظر من وقتى جزوه "اسطوره بورژوازى ملى و مترقى" چاپ شد و آنها مجبور شدند پنهانش کنند و از دست فعالينشان درآورند، بحران شان شروع شده بود. اصلا انقلاب بحران شان را شروع کرد. اين بحران نشانه هايش را در جدائى از سياسى تشکيلاتى ها از مشى چريکى از قبل از آن گذاشته بود. رفتن به سمت مشى سياسى - تشکيلاتى - توده اى، برسميت شناختن توده اى بود که در خيابان بود. برسميت شناسى جمعيتى بود که داشت مبارزه ميکرد. حال با هر تبيين تئوريکى که ميتوانست بخود بگيرد. بنظر من اين چپ غير پرولترى با تشکيل حزب کمونيست، تاريخش بطور قطع تمام ميشود .
کمونيسم کارگرى بعنوان يک کمپين مشخص
در رابطه با چپ ايران و حزب کمونيست ايران
ما اين چپ بورژوايى را در انقلاب ٥٧ نقد کرديم. مارکسيسم انقلابى ايران که اين جريان انتقادى را نمايندگى ميکرد توانست بسيار از اين چپ بورژوايى فاصله بگيرد. ولى پيدايش کمونيسم کارگرى بعنوان يک جريان حزبى فقط تازه از اينجا، بر دوش مارکسيسم انقلابى و با نقد محدويتهاى آن، ميتوانست شروع بشود. بنظر من تشکيل حزب کمونيست نقطه آخر راديکاليسم مارکسيسم روشنفکرى ايران بوده است. نقطه رسيدن به يک سلسله سر نخ هاى تئوريک صحيح و مواضع سياسى صحيح بوده است. ولى ابدا بخودى خود انتقال اجتماعى کمونيسم در ايران را نمايندگى نميکند. بنظر من حزب کمونيست ايران فقط ميتواند شروع يک تحول باشد .
حزب کمونيست تمام ماتريال آن چپ را تحويل گرفت. يعنى خارج از خودش بجز طيف پروروس چيز زيادى باقى نگذاشت. جمهورى اسلامى ضربات سنگينى به چپ راديکال ايران زد. اما آن را از بين نبرد و نميتوانست از بين ببرد. و اين چپ انقلابى که بعد از سرکوبهاى سال ٦٠-٦١ به مبارزه متشکل ادامه ميدهد، ديگر دارد اساسا در چهارچوب داخلى حزب کمونيست ايران فعاليت ميکند. اين حزب بستر اصلى و فراگير چپ راديکال ايران شد. پيش بينى ما در بحث ها و اجلاسها و کنگره هاى قبل از تشکيل حزب، عملا بوقوع پيوسته است. آن اسناد را بخوانيد. گفتيم با تشکيل اين حزب، پرچم مارکسيسم انقلابى بلند ميشود و بيرون از آن فقط کمونيسم بورژوايى طرفدار شوروى ميماند و بس. از سوسياليسم خرده بورژوائى چيزى باقى نميماند. عينا همينطور شده. بهرحال چپ راديکال ايران، در ظرفى به اسم حزب کمونيست ايران يک کاسه شد و حزب کمونيست ايران بستر اصلى کمونيسم راديکال و مارکسيسم راديکال و انقلابى در ايران شد. و اين افتخار و موقعيتى است که هيچکس نميتواند از آن بگيرد .
اما براى کسى که از زاويه جنبش اجتماعى طبقه کارگر نگاه ميکند، هنوز اتفاق تعيين کننده اى که بايد بيفتد، نيفتاده است. بالاخره قرار بود مرکز ثقل کمونيسم و اعتراض کمونيسم به جامعه سرمايه دارى، به درون طبقه کارگر منتقل بشود و حزب کارگرى کمونيستها بوجود بيايد، حزب کمونيستى کارگران بوجود بيايد. قرار است سوسياليسم و کمونيسم کارگرى به حزبش برسد. اين اتفاق بنظر من هنوز نيفتاده است. بنظر من حزب کمونيست متاسفانه با همه تلاشهايى که در آن ميشود، همچنان حزب دانش آموختگان ايرانى است. امروز التفات و توجه کارگر به اين حزب خيلى بيشتر از هر جريان ديگر است. بخش وسيعى از اعضايش کارگرند. ولى سوالى که من از شما ميکنم اينست که کارگر در چه ظرفيتى وارد اين حزب ميشود و در چه ظرفيتى کار ميکند؟ کارگر وقتى به اين حزب ميايد، موقعيت اجتماعيش را رها ميکند. يعنى براى اينکه به حزب ما بپيوندد، از آن جنبش اجتماعى اعتراضى جدا ميشود. اين عليرغم تلاش ما قاعده عمومى است، هرچند استثنائاتى هم هست. ولى وقتى يک کارگر به حزب کمونيست ايران مى پيوندد، از انسان اجتماعى مارکس به انسان طبيعى فوئرباخ تبديل ميشود و وارد حزب ميشود! خصلت اجتماعى او، کارگر بودنش و تعلقش به يک صف مبارزه و اعتراض جارى اجتماعى عليه سرمايه از او سلب ميشود .
اين شروع بحث کمونيسم کارگرى در رابطه با ماست. من بحثم اينست که هيچ قول و قرار تشکيلاتى و اساسنامه اى نميتواند جلوى توسعه تاريخى را بگيرد. اين توسعه اجتناب ناپذير است. آخر ناسلامتى ايران سرمايه دارى شده با ميليونها کارگر. ميليونها کارگر که راجع به دنيا اظهار نظر ميکنند. ميليونها کارگرى که ديگر در روستاهاى اطراف فلان شهرستان قاليبافى نميکنند، بلکه وسط تهران دارند اتومبيل توليد ميکنند، کامپيوتر مونتاژ ميکنند، شب هم جلوى تلويزيون رنگى مى نشينند و دنيا را نگاه ميکنند. کارگر قرن بيستم، جامعه قرن بيستم، سرمايه دارى قرن بيستم. و اين کارگر ديگر آمده است. و مى بيند حزبى هست که کارگر کارگر ميگويد و بنام کارگر تشکيل شده است. اين کارگر ديگر حزب را ميقاپد، به آن چنگ مياندازد. و اين پروسه "چنگ انداختن" يک ضرورت اجتناب ناپذير تاريخى است. (من بعدا اشاره خواهم کرد که اين يک پروسه جهانى است. کارگر مجددا به کمونيسم و تحزب کمونيستى دست ميبرد. و اين پرچم سوسياليسم کارگرى اين بار به اسم مارکسيسم بلند ميشود. اين يک روند جهانى است . )
بحث کمونيسم کارگرى در چهارچوب حزب بنابراين فراخوانى است به اين. فراخوانى به اين است که بحث کمونيسم کارگرى در درون حزب کمونيست ايران، اين روند تصرف حزب توسط طبقه کارگر ايران را نمايندگى ميکند. بايد کانون کمونيسم به آنجا منتقل بشود. بايد بازتوليد حزب کمونيست ايران، بازتوليدى باشد برمبناى حيات اجتماعى يک طبقه واقعى در جامعه. حزب کمونيست بايد بعنوان بخشى از طبقه کارگر بازتوليد بشود. بعنوان بخشى از اعتراض کارگرى بازتوليد بشود. اکنون اينطور نيست .
بهرحال تلاش ما براى بحث کمونيسم کارگرى اين است که حزب کمونيست ايران را نسبت به اين تحولى که در جريان است آماده بکند. کارى بکند که واقعيت در مقابل آن تحول مقاومت نکند. بر سر راه تصرف اين حزب توسط کارگران سنگ نياندازد. سر راه تشکل کمونيسم کارگرى ايران بعنوان يک حزب سنگ نياندازد. ما ميخواهيم کارى بکنيم که موجوديت تشکيلاتى اين حزب، خود به مانعى بر سر رشد نيروهائى که پشت سر خود جمع کرده تبديل نشود. بحث کمونيسم کارگرى، بحث تغيير ماهيت و تغيير واقعيات وجودى حزب کمونيست ايران از يک حزبى در ادامه سنت راديکاليزه شدن چپ غيرکارگرى ايران، به يک حزب کارگرى است .
بخش آخر صحبتم در واقع تکرار بحثى است که در گزارش کميته مرکزى به کنگره سوم آمده است. خلاصه اين بحث من اينست: اين روندهائى که در مورد تعرض کمونيسم کارگرى شمردم بنا به موقعيت جهان امروز اجتناب ناپذير است. و دهه هاى آينده، سالهاى آينده، شاهد عروج کمونيسم کارگرى بعنوان يک جريان حزبى و بازگشت پرچم مارکسيسم به کانونهاى کارگرى و تبديل شدن آن فقط به پرچم کانونهاى کارگرى خواهيم بود. پيدايش سوسياليسم کارگرى تحت پرچم مارکسيسم. (حال اينجا به اينکه اين چه وزنه اجتماعى و قدرت سياسى اى پيدا ميکند، کارى ندارم.) ولى بهرحال ميرويم تا کمونيسم را در قامت کارگرى اش ببينيم. و کارگران را بعنوان نيروى مستقل کمونيسم و فقط کمونيسم ببينيم .
عواملى هستند که از يکسو اين روند را تسهيل ميکنند و از سوى ديگر و موانع جديدى در برابر آن بوجود ميآورند: اول توسعه شگرف سرمايه دارى بعد از جنگ دوم. که امروز ديگر به اوج خودش رسيده است. هيچ گوشه اى در دنيا نيست که سرمايه در آن رسوخ نکرده باشد و حتى بر کوچکترين اشکال پروسه کار هم چنگ نيانداخته باشد. اوضاع امروز ابدا با سال ١٩٥٠ قابل مقايسه نيست. امروز کامپيوتر سرهم کردن جزو کارهاى شاق محسوب ميشود. و در کشورهاى دوردستى انجام ميشود. صحبت قاليبافى و گليم دوزى و امثالهم نيست. صحبت بر سر توليد وسائل صنعتى سطح بالا توسط بخش وسيعى از کارگران جهان، ارتباط تنگاتنگ اين بخشها باهم، صحبت يک انقلاب انفورماتيک، يک انقلاب الکترونيک است. صحبت اتصال ارتباطاتى و مبادلاتى کل کشورهاى جهان با همديگر است. کار به جائى رسيده است که آيت الله ها ميتوانند در کشورهاى مختلف همزمان فتواى قتل بدهند! قبلا ششماه طول ميکشيد تا ده مجاور بفهمد ايشان فتوا داده اند! اين سرمايه دارى کارگران را در همان مقياس بعنوان آنتى تز خود بوجود آورده. پرولتاريايى که رشد ناکافى اش زمانى سن سيمون واوئن را ناگزير ميکرد از سوسياليسم بعنوان يک اتوپى حرف بزنند، وجودش در يکى دو کشور اروپا به مارکس اجازه داده بود که مانيفست را بنويسد، اکنون در مقياس هزاران برابر در اقصى نقاط جهان بوجود آمده و دارد سرنوشت جنبشها را تعيين ميکند. و خود ما بعنوان حزب کمونيست بخشى از اين عروج پرولتاريا هستيم و محصول آنيم. در کردستان يک نمونه اش را شاهديم. افول حزب دمکرات و عروج کومه له بنظر من اساسا اگر بخواهد نمودار چيزى باشد، نمودار عروج کارگر کرد بعنوان يک وزنه در صحنه اجتماعى است. و کارگر در ايران بطور کلى. در جاهاى ديگر، در آفريقاى جنوبى و فلسطين و خاورميانه وآسياى جنوب شرقى ميبينيم که فشار اجتماعى و سياسى کارگرى دارد قيافه دنيا را مجددا تغيير ميدهد .
عامل ديگر، بحران سوسياليسم بورژوائى است. در آن گزارش نسبتا به تفصيل بحث شده است. اين سوسياليسم هائى که برشمردم، دارند همگى يکى پس از ديگرى دود ميشوند و به هوا ميروند و آخرينش و بنظر من عظيم ترينش سوسياليسم بورژوائى روسيه است، که در ظهور گورباچف مى بينيم. (امروز ميگويند که گورباچف حرفهايش پيش نميرود، کارهايش پيش نميرود، بعضى ها يکسال به او وقت ميدهند. اما اگر در ظرف يکسال کارى نکند، ديگر چيزى برايش باقى نميماند. اينطور نيست که با شکست گورباچف، برژنفى ها بيايند و ١٥ سال ديگر به شکل سابق ادامه ميدهند. خير، هيچ چيز از مدل سوسياليسم بورژوائى روسيه باقى نميماند.) بحران چپ نو در اروپا، متعلق به دهه اى بود که سپرى شده است. نشان جدى اى از اينها نمانده است. سياسيون ايرانى که تازه بخارج آمده و زبان ياد گرفته اند فکر ميکنند که تازه اين مکتب بوجود آمده. تازه کشفش کرده اند. ميخوانند و تکرار ميکنند. اما اين مکتب يک مکتب سپرى شده و قديمى است با تاخير و پس از انقضاى تاريخش دارد به چپ ايران صادر ميشود. اوروکمونيسم که مى پنداشت با ناسيوناليسم به جائى ميرسد، به هيچ جائى نرسيده است. پوپوليسم را که خودمان ميدانيم چه بسرش آمده و آورده ايم. مائوئيسم را که اصلا کسى بهيچوجه حاضر نيست اسمش را بياورد. تروتسکيسم هم که با بحران شوروى تکليف تمام زندگيش نامعلوم ميشود. ميخواهم بگويم سوسياليسم بورژوائى پرچمش را از دست داده و يک معنى آن اينست که بورژوازى ميخواهد بطور کلى از مارکس دست بکشد و رسما اينرا اعلام ميکنند. نشريات رسمى بورژوائى اينرا ميگويند که مارکس دوره اش سرآمده است. اين يعنى اينکه بورژوازى ميتواند اين مقوله و اين جهت گيرى را کنار بگذارد .
اين وضعيت، يعنى بحران سوسياليسم بورژوائى و رشد سريع سرمايه دارى، از يکسو نشاندهنده زمينه هاى بسيار مناسب براى رشد کمونيسم کارگرى است. از سوى ديگر محدوديتهاى عملى و فشارهاى ايدئولوژيکى اى را بر فعاليت کمونيستها و طبقه کارگر ببار مياورد. چه از نظر سياسى با عقب رانده شدن جناح چپ بورژوازى و چه با ادغام اقتصادى بيشتر بخشهاى سرمايه در يک بازار جهانى، تخاصمات ميان بخشهاى مختلف بورژوازى بر خلاف سالهاى پس از جنگ دوم جهانى کمتر در ابعاد توده اى و قهرآميز بروز ميکند. آن ظرفهاى متداولى که چپ راديکال و جريانات موسوم به کمونيست سنتا در آنها پيشقدم ميشدند، نظير جنبشهاى استقلال طلبانه، ضد امپرياليستى و غيره محدود تر ميشود. از طرف ديگر از مد افتادن مارکس نزد بورژوازى به اين معنى است که اقبال عمومى به مارکسيسم کم ميشود. مارکس را متفکر قرن گذشته اعلام کرده اند. مارکسيست بودن و تبليغ مارکسيستى کردن وقتى بخشهايى از خود بورژوازى و قطبهايى از خود جهان سرمايه دارى خود را سوسياليست و مارکس را چهره معتبرى ميدانستند، براى مبلغ مارکسيست به مراتب ساده تر از دوران حاضر بود که يک هيسترى ضد مارکسيستى دارد اوج ميگيرد و مارکس قديمى و از مد افتاده اعلام ميشود .
اينها موانع است، ولى عوامل مثبت خيلى برجسته تر هستند. در کنگره از اين صحبت کرديم که استفاده از آن عوامل مثبت به پراتيک آگاهانه اى احتياج دارد. اما عوامل منفى خودبخود فردا اتفاق ميافتد. هر روز دارد اتفاق ميافتد. ولى تبديل کردن شکست سوسياليسم بورژوائى به پيروزى مارکسيسم کارگرى مبارزه ميبرد، کار و فعاليت زياد ميخواهد. اين دورنمائى است که کمونيسم کارگرى در ايران و جهان دارد حتى طرح مبحث کمونيسم کارگرى و پيدايشش در حزب ما، بنظر من انعکاس يک واقعيت اجتماعى بيرون از خودش است. فشار ديگرى را دارد نمايندگى ميکند. جنبش طبقه کارگر که تا امروز قدرتش را به بخشهاى مختلف بورژوازى وام داده و دنبال امر اجتماعى بخشهايى از طبقه حاکم کشيده شده است، اکنون دارد ميرود که قدرت مستقل خود را نشان بدهد. طرح پيشروى کمونيسم کارگرى در حزب کمونيست ايران، کمپينى است که بر مبناى اين واقعيت اجتماعى دارد صورت ميگيرد. و جلوى آن نميشود ايستاد. از اين روست که من فکر ميکنم براى کمونيستى که ابتداى بحث گفتم، کمونيستى که خواهان پيروزى کمونيسم، کمونيسم مارکس، است و دنبال راه پيشروى ميگردد، گريزى از پيوستن به کمونيسم کارگرى نيست .
من در اين جلسه سعى کردم حقانيت و حقيقى بودن اين بحثها را توضيح بدهم. حقيقت تئوريکش را توضيح بدهم، حقيقت اجتماعى اش را توضيح بدهم، پشتوانه اجتماعى و طبقاتى اش را توضيح بدهم. از آن دفاع ايدئولوژيکى و عملى بکنم. بگويم راه دارد و آلترناتيو نشان بدهم. و بگويم اين آلترناتيو فرق دارد. اين کارى است که بنظر من ديگر از اين ببعد فلسفه فعاليت سياسى من و هر کسى که اين بحثها را ميکند را تشکيل ميدهد. حزب کمونيست براى من موضوع کار است. حزب کمونيست به اين ترتيب پديده اى است که بايد تغيير کند. و بحث کمونيسم کارگرى کمپينى است براى تغيير حزب کمونيست. ولى به هيچ عنوان به اين محدود نيست. مخاطبين اين بحث فراتر از حزب کمونيست و فراتر از اين جلسه است. مخاطبش همان کسانى اند که "اسطوره بورژوازى ملى و مترقى" مخاطب خودش قرار داده بود. مخاطبش همان کسانى هستند که مانيفست کمونيست آنها را مخاطب خود قرار داده بود. مخاطبش جنبش اجتماعى خارج از خودش است. خطاب من به آن جنبش عظيم است .
پاسخ به سوالات
در پاسخ به رفيق ش): من نگفتم سرمايه دارى به انتهاى رشد خودش رسيده است. اصلا معتقد نيستم يک شيوه توليدى همينطور خودبخودى به انتهاى خود ميرسد. فئوداليسم هم احتمالا وقتى از بين رفت هنوز هر سال از سال قبل بيشتر گندم تحويل ميداد. ولى يک شيوه ديگرى بوجود آمده بود که از آن قويتر بود و آثار و علائمش در جامعه کهنه پيدا شده بود. من نگفتم و تئورى اى بر اين مبنا ندادم که گويا چون سرمايه دارى به نقطه پايانش رسيده، بنابراين من به انقلاب کارگرى خوشبينم و غيره. و راجع به تئورى لنين داير بر زوال و گنديدگى سرمايه دارى هم اينطور فکر نميکنم که گويا لنين گفته بود که از اين به بعد سرمايه دارى بيشتر از اين رشد نميکند. اصلا بحث او اين بود که امپرياليسم دارد بسرعت در مستعمرات نيروهاى مولده را رشد ميدهد و باز ميگفت اين عصر گنديدگى سرمايه است. اما راجع به خوشبينى. خيلى خوشبينم. کمونيسم کارگرى يک جريان خوش بين را نمايندگى ميکند. خوشبين به مبارزه در سالهاى آتى و کلا وضعيت جنبش کارگرى. ما براى کارمان احتياجى به تئورى گنديدگى سرمايه دارى نداريم. من فکر ميکنم اتفاقا وقتى وضع کارگران بهتر است، انقلاب کمونيستى را بهتر ميشود سازمان داد. وقتى ميگويند سرمايه دارى وضع کارگران را بهتر ميکند من ميگويم چه بهتر پس انقلاب کمونيستى را بهتر ميشود سازمان داد. بحران بخودى خود خيرى به سوسياليسم نميرساند و با آن خوانايى ندارد. برعکس. بنظر من کارگر سوسياليست و کمونيست، در شرايط بحران اسير تعرض جرياناتى ميشود که ميخواهند بحران را يک جورى تخفيف بدهند و در اجحافات زيادى که به طبقه کارگر شده يک مقدارى تعديل کنند. و نه اينکه به امر اساسى طبقه پاسخ بدهند .
رفيق ش اظهار نگرانى کرد که مبادا "چوپان دروغگو" بشويم. يک بار اول قرن گفتيم زوال سرمايه دارى، چنين نشد و حالا دوباره بگوئيم زوال. نه آن کسى که آنموقع گفت زوال، خوشبينى خودش را از آن درآورد و نـه من امروز چنين نتيجه اى ميخواهم از آن بگيرم. سرمايه دارى رشد ميکند و اين شيوه توليدى بالاخره بايد توسط چيز ديگرى جايگزين بشود و مبارزه براى شيوه نوين و مناسبات نوين بايد شکل بگيرد. من ميگويم اين ماتريال نظام بعدى بشدت فراهم است و طبقه کارگر اگر بناست بتواند اين نظام را بوجود بياورد، بايد در اين جامعه موجود بار آمده باشد و آموزش ديده باشد .
در مورد سئوال رفيق ف که ما "چه تغييرى بايد بکنيم"؟ من انتظار ندارم کسى تغيير خاصى بکند. اصلا بحث را اينطور نمى بينم که کسى در نتيجه اينها بصورت شخصى و فردى "تغييـر" بکند. ببينيد قبل از اين وقتى ما حزب نداشتيم، چکار ميکرديم؟ گروههاى مختلفى بوديم و با اعتقادات مختلفى داشتيم بحث ميکرديم تا براى اين اعتقادات نيرو جمع کنيم. اينهم ديدگاهى است که امروز دارد بحث خود را مطرح ميکند تا نيرو جمع کند. علت اينکه يک حرفى که بايد در فلان عرصه تشکيلات پيش برود پيش نميرود، اينست که اين بحثى که من ميکنم نيرو ندارد وگرنه اگر همه مثل من فکر ميکردند اين کار را ميکردند. طرف ميگويد من "قبول دارم". من هم ميگويم اين همان "قبول دارم"ى است که همه دارند راجع به مارکسيسم بطور کلى ميگويند ودر عمل چيز ديگرى از آب در ميايد. "قبول دارم" از زبان ديگران گرفتن هدف بحث من نيست. بحث بر سر نيرو جمع کردن براى پياده کردن اين سياستهاست. هر جريانى براى اينکه بتواند سياستى را پيش ببرد احتياج به کادر و نيرو دارد، احتياج به حمايت معنوى دارد، حمايت مادى ميخواهد، امکانات فنى ميخواهد، پاسخهاى واقعى لازم دارد، مروج و مبلغ لازم دارد، آدم پرشور لازم دارد که از آن دفاع بکند، مفسر اوضاع لازم دارد که بفهمد در هر شرايط چه بايد گفت و غيره. خيلى کارها هست که بايد کرد و خيلى کارها هست که نبايد کرد. در مورد ما اين "قبول دارم" هاى اتوماتيک و سهل الوصول حاصل موقعيت خيلى ويژه اى است. اما اگر حزب ما يک حزب متعارف بود کسى به سادگى نميگفت "قبول دارم" کارش را ميکرد و سياست رسمى تاکنونى را پيش ميبرد. کارى که ما ميکنيم، طرح يک سلسله ديدگاهها و سياستهاست براى اينکه مثل هر جريان ديگرى عده اى را به صحت خودش متقاعد بکند، عده اى را بخودش متعهد بکند و به يک نگرشى برساند که آنها هم بتوانند راسا محيط فعاليتشان را از اين زاويه ببينند و کار بکنند. تا براى اين ديدگاه پرچمدار و مبلغ و مروج و مفسر پيدا بشود و کارها پيش برود. در حزب ما الان موقعيتى نيست که کسى بگويد قبول ندارم. اصلا هيچوقت در مبارزه ايدئولوژيکى، و نظرى و عقيدتى بحث قبول دارم و قبول دارم نيست و گرفتن قبول دارم از زبان طرف نيست. بلکه بوجود آوردن اردوئى از آدمهائى است که واقعا اينطور فکر ميکنند. اثباتا و راسا. احتياجى نيست از کسى قبول کنند، خودشان اينطورى فکر ميکنند. بنابراين چه تغييرى بايد بکنيم، اگر منظورت تغييرات کنکرت در عرصه هاى تشکيلاتى است، بسيارى را بحث کرده ايم. مساله اين نيست که بحث نکرده ايم، بلکه عملا پيش نميرود. در مورد کردستان در جلسه بعدى رئوس استنتاجات خود را خواهم گفت. اينها را در جلسات حزبى گفته ايم و پيش نميرود. در مورد خارج کشور که خيلى گفته ايم و پيش نميرود. در مورد تشکيلات شهر هم همينطور. چکار بايد کرد؟ بايد براى جا انداختن اين ديدگاهها براى جذب نيروهاى جديدى که اين ديدگاهها برايشان غريزى تر و طبيعى تر است، يک مبارزه در سطح جامعه راه انداخت. بايد مبارزه اى راه انداخت براى بسيج آن مابه ازاء اجتماعى واقعى و انسانى اين ديدگاهها در جامعه تا اين ديدگاهها بتواند عملى شود. من فکر نميکنم قرار است اين حزب با اين بافتش تا انقلاب سوسياليستى جلو برود و همين فعالين موجود به تناسب هر نياز جنبش کمونيستى تغيير بکنند. يک عده تغيير نميکنند، نميخواهند تغيير کنند، اصلا عقيده شان چيز ديگرى است ميگويند اصلا غلط ميگوئيد و اينها کارگرى و کمونيستى نيست. اکونوميسم است. مارتينف هم اينها را گفته. چنين کسى حزب خودش و گروه خودش را راه مياندازد و فعاليت خودش را سازمان ميدهد. بهر حال جواب من به اين بحث اينست که اين يک سوال بر يک تبيين مادى و سياسى از مساله متکى نيست. اين ميزها و ميکروفونها براى اينست که اين ديدگاه مطرح بشود و در عرصه هاى مختلف آلترناتيو سياسى و عملى بدهد تا بتواند مثل هر جريان سياسى نظرات خودش را اشاعه بدهد و برايش نيرو جمع کند. تنها اين ضامن پيشرفت سياستهاى عملى اش است. درباره محتواى "چه تغييرى بايد بکنيم"، بنظرم خيلى حرف زده ايم. خيلى خيلى حرف زديم. ميپرسند در کردستان چه بايد بکنيم، من ميگويم همان قطعنامه هاى کنگره ششم. آيا شما ميگوئيد دارد اجرا ميشود؟ کلاه خودتان را قاضى کنيد، بنظر من نميشود. پس اين بحث بايد نيرو جمع کند تا در محل اين سياستها را اجرا بکند. کادرها و فعالين اين جنبش را به اين اردوگاه و به اين ديدگاه ببريم. و آن کسى هم که نگرش و جنبش متفاوت خودش را دارد بفرستيم در جنبش خودش کار بکند .
در جواب سوال رفيق ص که چرا فقط کمونيسم کارگرى اقبال دارد، من اصلا اينرا نگفتم. من راستش نميخواهم براى کمونيسم کارگرى فال بگيرم. من بحثم اين بود که هرکسى بيايد و از يک فاصله اى به کره زمين نگاه بکند، ميبيند از اين ٥ ميليارد آدم دو ميليارد و خرده اى کارگر و مزدبگير هستند. مزد بگير هم به معنى مارکسى کلمه و نه به معنى عتيق کلمه. ايده هاى کمونيستى هم مطرح شده. يک عده اى هم که قبلا دست به تحريف آن ميزدند اکنون در حال زوال و فرار هستند، جامعه هم همه ماتريال را دارد که خودش را به عاليترين شکلى با برنامه و مبتنى بر مالکيت اشتراکى سازمان بدهد. اين موقعيت عينى براى اين ايده هاى کمونيستى مناسب است است. تاريخا مناسب است و نه بعنوان يک امر فورى و روزمره. تاريخا، دوره دوره اى است که انتظارات مارکس از مبارزه طبقاتى ميتواند واقعا عملى بشود. اين بحث تفاوت اساسى دارد با نظر بخش زيادى از چپ که اصلا معتقد است انقلاب کمونيستى به بن بست خورده است و اين تحولات عينى انقلاب کمونيستى را دور تر و ناممکن تر کرده است. بخاطر همين گفتم خوشبين هستم. بخاطر اينکه فکر ميکنم تحولات بعد از جنگ دوم جهانى، انقلاب کمونيستى را ممکن کرده است، بدون اينکه مارکسيسم از نظر ايدئولوژيکى پيشروى کرده باشد. کمونيستى که به نيروى صفش نگاه ميکند، به موقعيت عينى طبقه اش در توليد نگاه ميکند، به آن اهرمهائى که واقعا در دست دارد براى اينکه اين جامعه را بخواباند، نگاه ميکند، و به نوع برخورد بورژوازى به خودش نگاه ميکند، بايد بگويد يک جنبش کمونيستى کارگرى را ميتوانيم بسازيم .
آخرين ملاحظات
ميخواهم در مورد رابطه بحث کمونيسم کارگرى با حزب کمونيست کمى بيشتر حرف بزنم. اول بگذاريد جايگاه اين بحث را بگويم. دهسال پيش وقتى من و حميد تقوايى و رفقاى ديگرى به چپ ايران نگاه کرديم، اين چپ را با آرمانها و تعابير خود از کمونيسم سازگار نديديم. جزوه "انقلاب ايران و نقش پرولتاريا، خطوط عمده" را منتشر کرديم. گفتيم که ما چطور فکر ميکنيم. شروع کرديم که کسانى که با ما همفکر بودند را متحد کنيم و حول اين نظرات يک جنبش سياسى راه بياندازيم. اکنون دهسال بعد به چپ ايران نگاه ميکنم، شامل حزب کمونيست که خودم عضوش هستم. بخش اعظم اسناد هويتى اين حزب به قلم من است، همان اسناد را نگاه ميکنم و هنوز راضى ام نميکند. بحث کمونيسم کارگرى را مطرح ميکنم. من ميگويم يک کمونيست راجع به کمونيسم اينطورى فکر ميکند. و زنده باد جنبشى برمبناى اين نظرات. و من خودم ميروم دنبال اين امر. براى اين امر نيرو جمع کردن و براى اين امر فعاليت کردن. بحث کمونيسم کارگرى، بحثى است از موضع جنبش اجتماعى کارگرى. آنموقع از موضع جنبش تئوريکى سياسى کمونيسم، و از موضع جنبش اپوزيسيون ضد استبدادى حرف زديم و گفتيم انقلاب سوسياليستى اينست و محتواى دمکراتيکش هم اينست. ايندفعه رفته ام آنطرف ايستاده ام و ميگويم سوسياليسم را بايد اينجا درست کرد. در اين جنبش بايد سوسياليسم را درست کرد. آن جنبش را درست کرديم و اينهم حاصلش که تا اينجا رسيده. دقيقا همين پيشروى آن جنبش است که بما اجازه ميدهد بگوئيم حال ميشود و بايد رفت و جنبش کمونيسم کارگرى را در مکان اجتماعى- طبقاتى متفاوتى ساخت. به عبارت ديگر ميخواهم بگويم که من اصلا از پروسه تشکيل حزب کمونيست ايران انتقادى ندارم. درست است که خيلى از لحظاتش هست که ميگوئيم سستى کرديم سخت گرفتيم، زود رفتيم، دير آمديم، ولى حزب کمونيست ايران بايد تشکيـل ميشد. کاش با همين اعتقادات از اول تشکيل ميشد. ولى بالاخره بايد تشکيل ميشد. و من از هيچ لحظه آن پشيمان نيستم. ولى کمونيست امروزى مى نشيند و اين حزب را ميگذارد جزو داده هاى عينى اش و از خود ميپرسد که آيا اين براستى جنبش من هست يا خير؟ من بعد از دهسال تجربه انقلابى به اين جا رسيده ام که ميگويم اين جنبش در همين قالبش نميتواند جنبش من باشد. من کادر اين جنبش در اين قالب نميتوانم باشم. جنبشى که من از آن حرف ميزنم، پايش در کارخانه است، پاش در محله زحمتکش است. جنبشى که من از آن حرف ميزنم، جنبش کارگر معترض است. جنبشى که من از آن حرف ميزنم، فضائى که در آن تنفس ميکند، فضاى کارگرى است. جنبشى که من از آن حرف ميزنم، جنبش مشغله هاى مبارزاتى در برابر بورژوازى است. به آدمهاى واقعى در مقاطع واقعى راه حل ميدهد. جنبشى که من از آن حرف ميزنم، ميکوشد انقلاب کمونيستى برود توى کوچه ها، توى کارخانه ها، ايده اش، حرفش، شعارش و خواسته هايش. ديدگاه سنتى کمونيسم يک پروسه مرحله به مرحله از انقلالب کمونيستى بدست ميداد. انقلاب کمونيستى آب نباتى بود که آخر مرحله آخر ميگذاشتيم دهنمان. من ميگويم انقلاب کمونيستى را امروز ميخواهم. جنبشى را ميخواهم که کمونيسم را فورا و الان بخواهد و بعنوان چاره مسائل جامعه کارگر تبليغ کند. چاره همه مسائلش. هر زمان کارگر اراده کند کار بورژوازى تمام است. اين حرف قديمى سوسياليسم است. اگر کارگر دست از کار بکشد جامعه بورژوايى از حرکت مى ايستد. اما اين کارگر دارد هرروز براى آن سرمايه کار ميکند. با کار خود هيولاى سرمايه را ساخته است که بر تمام هستى کارگر و کل جامعه حکومت ميکند. اينها کاپيتال است. جنبش من بايد اين را به کارگر بگويد. و با اين افق او را به اعتراض و اعتصاب بکشاند. من ميخواهم فعال جنبشى باشم که که چه آنجا که کارگر در سکوت و زير اختناق و به محتاطانه ترين شکل مبارزه ميکند و چه آنجايى که دست به اسلحه ميبرد تا قيام کند حضور داشته باشد. کمونيسم کارگرى، صدور بيانيه اى است عليه موقعيت امروز چپ. و همان شيوه مبارزه اى را ايجاب ميکند که هر جنبشى وقتى عليه موقعيتى اعلام موجوديت ميکند بايد اتخاذ کند. منتهى حزب کمونيست ايران به بستر عروج اوليه اين گرايش بدل شده است. حزب کمونيست ايران فقط يک سازمان نيست. ظرف تکامل چپ امروز ايران است. اگر حزب کمونيست ايران يکى از هزار و يک حزب بود، راستش من ميرفتم هزار و دومى اش را درست ميکردم و حرفم را ميزدم. ولى اين تمام چپ انقلابى ايران را در بر گرفته است.، تاريخ بيرونى چپ انقلابى ايران، تاريخ درونى حزب کمونيست ايران شده است. و بعنوان يک کمونيست کارگرى، من بايد عضو يک حزب مارکسيستى باشم. دارم از همين حالا ميگويم. عضو حزب مارکسيستى باقى ميمانم، براى قدرت گيرى اش تلاش ميکنم، خطم را پيش ميبرم. مانيفست اين را به من ميگويد. کارگر ميايد عضو حزب سوسياليستى ميشود. عضو انقلابى ترين حزب سوسياليست زمان خودش ميشود که سر کوچه اش تابلو زده. ولى آيا معنى اش اينست که دنيا و آخرتم را به اين حزب و برنامه و پلاتفرم و اساسنامه اش فروخته ام؟ اصلا اينطور نيست. ميخواهم تغييرش بدهم. کمونيسم کارگرى پلاتفرم اين تغيير است. گفتم شما وقتى آنقدر يک جريان اجتماعى ميشويد که بخشى از تاريخ بيرونى جامعه به تاريخ درونى حزب شما بدل ميشود، بايد انتظار داشته باشيد که گرايشهاى اجتماعى هم بصورت گرايشهاى درونى اين حزب شکل بگيرند و عمل کنند. تشکيل حزب کمونيست بنظر من به معناى پايان سنتهاى قبلى چپ راديکال ايران نيست. اينها وجود دارند. در پناه سايبانهاى حزب کمونيست ايران زندگى ميکنند. يکى از رفقا گفت اين بحث در حزب قطبى ميشود، بنظر من اين بحث هيچوقت در حزب ما قطبى نميشود. بخاطر اينکه تاريخا آن ديدگاه مقابل پرچم ندارد، توان و تمايل ايستادگى و نقد ندارد، تا وقتى جنبشها اوج بگيرند و يا اوضاع انقلابى بشود، آنوقت در حزب هم زبان پيدا ميکنند. من نميدانم چه کسانى خواهند بود. از پيش نميتوان حدس زد. ولى گرايش چپ سنتى، چپ راديکال سنتى در حزب کمونيست ايران وقتى حرف خواهد زد که انقلاب، خرده بورژوازى را بميدان بکشد. مادام که او در خانه اش نشسته، بنظر من نماينده اش هم در حزب ساکت ميشود. بنظر من اين بحث در حزب کمونيست ايران قطبى نميشود .
حزب کمونيست يک گرايش ديگر را هم در خودش دارد که عينا عصر ما را منعکس ميکند: پوچى! گرايشى که در قبال کمونيسم و سوسياليسم به پوچى رسيده. ميگويد "معلوم نيست مارکسيسم به کجا رسيده است"، "تجارب بايد جمعبندى بشود" ميگويد اصلا مارکس را قبول ندارم. بيائيد از نو فکرى بکنيم. او ميخواهد فکرى بحال مارکس بکند! اينهم يک گرايش واقعى در حزب ماست. اگر نباشد من تعجب ميکنم. چون هيچ واکسنى به کسى نزديم در مقابل اينکه در مورد واقعيت عظيمى مثل سقوط شوروى، سقوط چين، بن بست تروتسکيسم و چپ نو و غيره، واکسينه باشد .
و گرايش ديگر کمونيسم کارگرى است که ميخواهد به تحول طبقاتى سياسى که در جامعه ايران از اصلاحات ارضى مشخصا و انقلاب مشروطيت بطور کلى وجود داشت، يعنى عروج سرمايه دارى در ايران و ظهور پرولتاريا بعنوان طبقه اصلى استثمار شونده، معنايى جنبشى و حزبى بدهد. هنوز طبقه کارگر حزب خودش را ندارد. اين تحول بايد اتفاق بيافتد. و راديکالترين حزب سياسى ايران خواهد بود. من به اين گرايش ميگويم کمونيسم کارگرى. اين آينده دارد، زبان دارد، حرف دارد. بقيه نه آينده دارند، نه زبان دارند و نه حرف دارند. به اين دليل فکر ميکنم بحث قطبى نميشود. به اين دليل بنظر من همه يک حرف را قبول ميکنند در صورتيکه پراتيکها قطبى و مختلف است. حرف معمولى پيش نميرود. دل بکار ندادن و دلمردگى و همه عوارضى که هرکسى در عرصه کار خودش ممکنست از آن ناراحت باشد بخاطر اين است که اين ديدگاهها و گرايشات به سازش رسيده اند. ديدگاههاى ديگر حرفى ندارند. اما کمونيسم کارگرى در حزب ما حرف دارد. کار دارد، راه حل و اصلاحات پيشنهاد ميکند. اين ديدگاه به آدم احتياج دارد. ميخواهد منشاء اثرى باشد. ميخواهد يک چيزى را بوجود بياورد. ميخواهد سراغ يک کسى برود. ما جريانات ديگر داخل حزب کمونيست را از جامعه تحويل گرفتيم. خودمان خواستيم تحويل بگيريم. حزب برايش تشکيل داديم و گفتيم بيائيد. "راديکال ترين چپهاى ايران به اين حزب بيائيد" و الان پنج سال از آن قضيه ميگذرد. آن جريان کار خاصى بنظرشان نميرسد. من خصومتى با اين گرايشات ندارم. اما يا آنقدر ابهام دارند که نميتوانند کار خاصى را به خودشان و به بغل دستى شان پيشنهاد بکنند يا آن کارى که قلبا مايل است در دستور حزب قرار بگيرد، نظير يک سياست ائتلافى. شرکت در يک روند "همه با هم" چپ، فاقد هرگونه اعتبار است. هر چه باشد اين حزب از يک موضع ديگرى ساخته شده که يک راديکاليزم عميق حتى در اساسنامه اش حک شده. بهرحال وجود گرايشات مختلف در حزب کمونيست ايران واقعى است بدون اينکه کسى لزوما بتواند روى کسى انگشت بگذارد و بگويد اين متعلق به فلان گرايش است. اين گرايشات بنظر من حتى در لحظات مختلف زندگى افراد هم دخالت ميکنند. کسى براى يک دوره به يک حرکتى مى پيوندد و بعد تاب نميآورد و مقهور استدلالها يا بدبينى هاى ديگرى ميشود. هستند کسانى که با اين ديدگاهها اعلام همنظرى ميکنند اما در مقاطع تندى، مثل ضربه خوردن نيروى نظامى مان در کردستان و يا موج دستگيرى در فلان شهر دستخوش ابهام و تجديد نظر ميشوند. بما ميگويند فلان ضربه نظامى يا سختى مادى باعث لغزش تشکيلات در کردستان به راست يا ناسيوناليسم شده است. من ميپرسم چرا شکست کمون پاريس دليل کافى براى فراموش کردن کمونيسم نيست؟ چرا پس از ضربه سنگين ٣٠ خرداد ٦٠ ما برعکس حزب تشکيل داديم؟ رفقائى هستند که فکر ميکنند که تازه الان ما داريم ضربه ميخوريم. رفقائى هستند که فکر ميکنند سختى هاى حزب امروز شروع شده. بنظر من از يک تجربه خيلى محدودى حرکت ميکنند. جريان ما و حزب ما کادرهائى از دست داده است که هر کدام از ما صدها نفر از آنها را ميشناسيم که اگر بودند لازم نبود من بيايم بنشينم و اينجا حرف بزنم. بنابراين چرا آنموقع توانستيم برويم حزب را تشکيل بدهيم، توانستيم سمينار شمال و جنوب را تشکيل بدهيم و از دنيا هم طلبکار باشيم؟ و حالا وقتى گردان مان ضربه ميخورد يا رفيقمان را که از دست ميدهيم، تشکيلات به يک درمان و يک مهندسى اجتماعى - روانى ويژه احتياج پيدا ميکند؟ براى اينست که گرايشات مختلف وجود دارد. گرايش بدبين وجود دارد، گرايش مستاصل وجود دارد و گرايش روشنفکرانه وجود دارد .
خلاصه حرف من اينست: بنظر من سه گرايش اساسى در حزب کمونيست هست: يک گرايش رزمنده مارکسيستى راديکال است که حزب را هم دستآورد واقعى خودش ميداند و به هيچ قيمت هم ولش نميکند و من شخصا از اين بابت خيلى خوشحالم. ولى روى اعتقادات مارکسيستى راديکال خودش جا خوش کرده و حاضر نيست يک قدم ديگر در ادامه آن مسير جلو بيايد. يکى گرايش روشنفکرانه اى است که گفتم در موضع ياس، پوچى، دلمردگى، بى افقى، بى آلترناتيوى است که در سطوح مختلف و اشکال مختلف مى بينيم. و يکى گرايش کمونيسم کارگرى است. بين اينها مبارزه واقعى در جريان است. من هيچ توهمى ندارم. ولى فکر ميکنم يک مبارزه واقعى که هميشه در حزب هاى جدى در جريان بوده در ميان ما هم در جريان است و هيچ ايرادى ندارد .
پيشروى خط ما خودش را بايد در چه چيز نشان بدهد؟ در اتخاذ سياستهائى جدا متفاوت که خيلى هايش را روى کاغذ آورده ايم. گفتيم راديوى ما انقلاب کمونيستى را آژيتاسيون بکند، نميتواند. اگر بتواند اين خط پيش برود، ميتواند. نميتواند يعنى چى؟ دليل دارد که نميتواند. گفتيم در کردستان شهرها کانون مبارزه اند، طبقه کارگر نيروى محرکه حرکت اجتماعى و ضامن پيروزى ماست، اما هنوز هم مقدرات مبارزه مسلحانه مشغله ها و سرنوشت ما را تعيين ميکنند. اعلام کرديم که در خارج کشور ما حزب انقلاب اجتماعى کمونيسم کارگرى هستيم، تنها چيزى که در خارج به کسى نميگوئيم همين است. جنبه فراموش شده هويت ما راديکاليزم عميق زمانه ما، يعنى کمونيسم کارگرى است. اين يک حزب سياسى است که ميخواهد نفوذش در خارج زياد بشود و بيشتر از اين کارى نميکند. رهبرى ما در شرايطى که دنيا احتياج به تغيير و تحولات جدى دارد، ساکت و خاموش است. اگر حرف داشت ميزد ديگر. من ميگويم کمونيسم کارگرى حرف دارد. اين خط حرف ميزند. اين آن گرايش است. خودش را در شادابى کادر و عضو، رشد حزب، کارگرى شدن حزب، وسعت انتشارات، وسعت تبليغ و ترويج اش نشان خواهد داد. خودش را در تغيير بافت داخلى اش نشان خواهد داد. خودش را در عضويت کارگرى نشان خواهد داد. همه اينها را امر مقدورى ميدانيم و براى همه اينها راه پيشنهاد ميکنيم و فکر ميکنيم جـا دارد بشرطى که انجام دهنده اش را قبلا بوجود آورده باشيم. مارکسيسم انقلابى هم يک شبه از زير زمين سبز نشد، طى چند سال مبارزه همه جانبه سياسى، نظرى، تاکتيکى بالاخره کادرهايش از بخشهاى مختلف جنبش چپ ايران توانستند به يک هويت مشترکى دست پيدا بکنند. با صرف طرح بحث معجزه نميشود. اما وقتى تفاوتها را توضيح داديم، استنتاجهاى متفاوت را توضيح داديم، و هرکس مستقلا به اين بحثها و به مارکسيسم رجوع کرد و ديد اينها حرف خودش است، بنظر من آنموقع اين بحث کادر دارد. الان هرکس هم به من بگويد قبول دارم، خودش پا نميشود برود کوچه بالاتر و يک چنين سمينارى بگذارد. لابد نميتواند بگذارد. ولى دوره اى که ما عليه پوپوليسم مبارزه ميکرديم، در هر کوچه اى، هر رفيق روزنامه بدست آن جريان، و هر فراکسيون طرفدار مارکسيسم انقلابى در سازمانهاى ديگر، آژيتاتورهاى پر حرارت آن ديدگاهها بودند. آژيتاتورهاى بحثهاى مارکسيسم انقلابى در سازمان پيکار، در سازمان رزمندگان، در هر محفل و کانون چپ سبز ميشد و يک حرف را ميزد. آيا کسى خبر داشت چطور سر اين بحثها از کردستان باز شد؟ آژيتاتور و متفکر خودش را آنجا داشت. يک واقعيت اجتماعى پشتش بود. اين واقعيت اجتماعى هم بنظر من آدم خودش را به صحنه ميفرستد، بشرطى که از نظر سياسى و فکرى به اندازه کافى روى يک بحثى بکوبيم .
به اين نتيجه رسيديم که براى انقلاب کمونيستى بايد حزب ساخت، ساختيم. به اين نتيجه رسيديم که انقلاب کمونيستى به حزب کمونيستى خاصى نياز دارد، داريم راجع به حزب طبقاتى حرف ميزنيم. نميتوانيم فقط يک حزب سياسى مارکسيستى بسازيم. اينهم مثل جزوه "خطوط عمده ..." بيانيه جديدى است که صادر شده. آينده اش را کش و قوسهاى درون حزب و بيرون حزب تعيين ميکند. فرق قضيه بنظر من اينست: در مقايسه با بحثى که امروز ما مطرح ميکنيم، خطوط عمده فقط داشت به يک عرصه جزئى ميپرداخت. از يک زاويه محدود چهره انسان مارکسيست راديکال را ترسيم ميکند. بحثى که ما در اين مقطع داريم عرضه ميکنيم ميخواهد مارکسيستها تجديدنظرهاى همه جانبه در تمام ميراث کمونيسم بورژوايى، در تمام آنچيزى که بعد از تجربه شوروى و چين و اروکمونيسم و چپ نو و غيره آموخته اند بکنند. ميخواهد کمونيسم دوباره به خصلت طبقاتى کارگرى و اهداف بنيادى کمونيستى خويش در ١٨٤٨، در بدو اعلام مانيفست، برگردد و کمونيستها از آن موضع و با آن آرمانها و اهداف بى تخفيف اين تاريخ ١٣٠ ساله را نگاه بکنند و تصميم شان را بگيرند .
***
اين سمينار در اسفند ١٣٦٧ (مارس ١٩٨٩) در شهر مالمو سوئد با حضور تعداد زيادى از کادرهاى حزب کمونيست ايران، که منصور حکمت از موسسين اصلى و اعضاى رهبرى آن بود، برگزار شد. منصور حکمت در آبان ١٣٧٠ (اکتبر ١٩٩١) حزب کمونيست ايران را به منظور تاسيس حزب کمونيست کارگرى ايران ترک نمود. اسناد و مقالات و نوشته هاى مربوط به اين جدايى و تشکيل حزب کمونيست کارگرى ايران در جلد هاى بعدى مجموعه آثار او منتشر شده است .
متن سخنرانى در اين سمينار براى نخستين بار در جلد ششم مجموعه آثار منتشر شد؛ صفحات ٢٤٧ تا ٣٢٢